نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت. چون به نخله 179 بنى محمود رسيديم، توانگر را اجل
فرارسيد. درويش ببالينش فراز آمد و گفت: ما به سختى بنمرديم و تو بر بُختى بمردى.
180
شخصى همه شب بر سر 181 بيمار
گريست
چون
روز شد او بمرد و بيمار بزيست
182 اى 183 بسا
اسب تيزرو كه بماند
كه
خر لنگ، جان بمنزل برد
184 بس كه در خاك، تندرستان را
دفن
كرديم و زخم خورده نمرد
حكايت (17)
عابدى را پادشاهى 185
طلب كرد. عابد انديشيد كه دارويى بخورم تا ضعيف شوم
186 مگر اعتقادى كه دارد در حق من،
187 زيادت كند. آوردهاند كه داروى قاتل بود، بخورد و بمرد.
188
آنكه چون 189 پسته ديدمش همه 190
مغز
پوست
بر پوست بود همچو پياز
نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 322