نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 210
سلطان از آنجا كه 670
سطوت سلطنت است، برنجيد و گفت اين طايفه 671
خرقهپوشان بر مثال حيوانند و اهليت و آدميت ندارند. وزير گفت: اى جوانمرد، 672 سلطان روى زمين بر تو گذر كرد چرا خدمتى نكردى و
شرط ادب بجا نياوردى؟ گفت:
ملك را بگوى توقع خدمت از كسى دار كه توقع نعمت از تو دارد و ديگر
بدان كه ملوك بهر پاس رعيتند نه رعيت از بهر طاعت ملوك.
673
پادشه پاسبان درويش است
گرچه
نعمت، 674
بفرّ دولت اوست
گوسپند
از براى چوپان نيست
بلكه
چوپان براى خدمت اوست
يكى 675
امروز كامران بينى
ديگرى
را دل از مجاهده ريش
روزكى
چند باش، تا بخورد
خاك،
مغز سر خيالانديش
فرق
شاهى و بندگى برخاست
چون 676
قضاى نبشته آمد پيش
گر
كسى خاك مرده باز كند
677 نشناسد توانگر از درويش
ملك را گفت درويش استوار آمد. گفت: از من چيزى بخواه. گفت:
آن 678 ميخواهم كه ديگر بار زحمت من ندهى. گفت:
مرا پندى ده. گفت:
679
درياب كنون كه نعمتت هست بدست
كاين
نعمت و ملك ميرود دست بدست
حكايت (29)
يكى از وزراء، پيش 680 ذو
النون مصرى رفت و همت خواست كه روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و
از عقوبتش ترسان. ذو النون
نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 210