142 اقليم پارس را غم از آسيب دهر نيست
تا بر سرش بود چو تويى سايه خدا
امروز كس نشان ندهد در بسيط خاك
مانند آستان درت 143 مأمن رضا
144 برنست پاس خاطر بيچارگان و شكر
بر ما و بر خداى جهان آفرين جزا
145 يا رب ز باد فتنه نگه دار خاك پارس
چندانكه خاك را بود و باد را بقا
سبب تأليف كتاب
146 يك شب تأمل ايّام گذشته ميكردم و بر عمر 147 تلف كرده تأسف ميخوردم و 148 سنگ سراچه دل به 149 الماس آبديده ميسفتم و اين بيتها مناسب حال خود ميگفتم:
150 هردم از عمر ميرود نفسى
چون نگه ميكنى نمانده بسى
151 اى كه پنجاه رفت و در خوابى
مگر اين پنجروزه 152 دريابى
153 خجل آنكس كه رفت و كار نساخت
154 كوس رحلت زدند و بار نساخت
155 خواب نوشين بامداد رحيل
بازدارد پياده را ز سبيل
هركه آمد 156 عمارتى نو ساخت
رفت و منزل به ديگرى پرداخت
وان دگر پخت همچنين هوسى
وين عمارت بسر نبرد كسى
يار ناپايدار دوست مدار
157 دوستى را نشايد اين غدّار
نيك و بد چون همىببايد مرد
158 خنك آنكس كه گوى نيكى برد
159 برگ عيشى به گور خويش فرست
كس نيارد ز پس تو پيش فرست
160 عمر برف است و آفتاب تموز
اندكى ماند و 161 خواجه غرّه هنوز
162 اى تهىدست رفته در بازار
ترسمت پُر نياورى دستار
163 هركه مزروع خود بخورد به خويد
وقت 164 خرمنش خوشه بايد چيد
مايه عيش آدمى شكم است
تا بتدريج ميرود چه غم است