سر از مغز و دست از درم كن تهى،
چو خاطر به فرزند مردم نهى
مكن بد به فرزند مردم نگاه
كه فرزند خويشت برآيد تباه
حكايت (19) [در اين شهر بارى به سمعم رسيد ....]
در اين شهر بارى به سمعم رسيد:
كه بازارگانى غلامى خريد
شبانگه مگر دست بردش به سيب
كه سيمين ز نخ بود و خاطر فريب
پريچهره هرچ اوفتادش به دست،
به كين در سر مغز خواجه شكست
نه هرجا كه بينى خطى دلفريب،
توانى طمع كردنش در كتيب[1]
گوا[2] كرد بر خود خداى و رسول،
كه ديگر نگردد به گرد فضول
رحيل[3] آمدش هم در آن هفته پيش
دلافكار و سربسته و روى ريش
چو بيرون شد از كازرون يك دو ميل،
به پيش آمدش سنگلاخى مهيل[4]
بپرسيد: كاين قلعه را نام چيست؟
كه بسيار بيند عجب هركه زيست
چنين گفتش از كاروان همدمى:
مگر تنگ تركان[5] نبينى همى؟
برنجيد چون تنگ تركان شنيد
تو گفتى كه ديدار دشمن بديد
سيه[6] را يكى بانگ برداشت سخت:
كه ديگر مران خر، بينداز رخت
نه عقل است و نه معرفت يك جوم،
اگر من دگر تنگ تركان روم
در شهوت نفس كافر ببند
وگر عاشقى، لتخور[7] و سر ببند
چر مر بندهيى را همى پرورى،
به هيبت[8] برآرش كزو برخورى
وگر[9] سيدش لب به دندان گزد،
دماغ خداوند گارى، پزد
[1] كتيب: صورت محال از كتاب در اينجا كنايه از دفتر زيبايىها است از« خط» كه خط چهره و بناگوش باشد، شيخ اجل به معنى ديگر خط توجه كرده و آنرا با كتاب مناسب ديده و معنى مجازى از كتاب اراده فرموده است.
[2] گوا: گواه.
[3] - رحيل: سفر.
[4] مهيل:( با ضم اول): اسم فاعل- هولناك، ترسآور.
[5] تنگ تركان: گردنهيى است در فارس بين كازرون و بوشهر. ضمنا، اشاره به غلام تركى داشته كه خواجه در مقام تجاوز باو بوده است و از او ضرب و آسيب ديده.
[6] سيه: غلام سياه
[7] لتخور: ضربت بخور- سيلى به خور.
[8] به هيبت برآرش ...: او را چنان بپرور كه هيبت و شكوه از تو احساس كند.
[9] وگر سيدش لب به دندان گزد: اگر آقا با بنده خود عشقورزى كند، در بنده انديشه سلطه بر خواجه پيدا ميشود.