حكايت (12) [شنيدم كه صاحبدلى نيكمرد ....]
شنيدم كه صاحبدلى نيكمرد،
يكى خانه بر قامت خويش كرد
كسى گفت: مىدانمت دسترس،
كزين خانه بهتر كنى، گفت: بس،
چه ميخواهم از طارم[1] افراشتن؟
همينم بس از بهر بگذاشتن
مكن خانه بر راه سيل، اى غلام،
كه كس را نگشت اين عمارت تمام
نه از معرفت باشد و عقل و راى،
كه بر ره كند كاروانى سراى
حكايت (13) [يكى سلطنتران صاحب شكوه ....]
يكى سلطنتران صاحب شكوه،
فرو خواست[2] رفت آفتابش به كوه
به شيخى[3] در آن بقعه كشور گذاشت
كه در دوده قائم مقامى نداشت
چو خلوت نشين كوس دولت شنيد،
دگر ذوق در كنج خلوت نديد
چپ و راست لشكر كشيدن گرفت
دل پردلان زو، رميدن گرفت
چنان سختبازو شد و تيزچنگ،
كه با جنگجويان طلب كرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقى بكشت
دگر جمع گشتند و همراى و پشت،
چنان در حصارش كشيدند تنگ،
كه عاجز شد از تيرباران و سنگ
بر نيكمردى فرستاد كس:
كه صعبم[4] فرومانده، فريادرس
به همت مدد كن كه شمشير و تير،
نه در هر وغايى[5] بود دستگير
چو بشنيد عابد بخنديد و گفت:
چرا نيم نانى نخورد و نخفت،
ندانست قارون نعمتپرست،
كه گنج سلامت به كنج اندر است
[1] طارم: به فتح سوم خانه و خرگاه و گنبد- به معنى محجرى كه از چوب سازند نيز آمده است.
[2] فرو خواست رفت آفتابش به كوه: آفتاب عمرش در شرف غروب بود.
[3] - به شيخى در آن بقعه كشور گذاشت: چون پادشاه قائم مقامى در خاندان خود نداشت به يكى از مشايخ صوفى كه در آن ديار مقيم بود كشور را واگذاشت.
[4] صعب: دشوار، در اينجا قيد است و ضمير ميم مسند اليه و رابط است: سخت فروماندهام.
[5] وغا: جنگ.