از اين بت نشد بهره بتپرست
پشيزى به دنيا در، از هرچه هست
نه گنجى نهان، در دل خاك يافت
نه نورى درون دل پاك يافت
بشد طاقت آخر ز كف مرد را
به شمشير زد دستپرورد را
بخشم آمد و پيكر بت شكست
غمين شد دل مردم بتپرست
چو شد پيكر بت به ضربى دو نيم
فروريخت خروارها زر و سيم
بدو گفت، اى تيره بدسرشت
چه شوخى كه زيبا ندانى ز زشت؟
مرا درهم و سيم و دينار و زر
همه صرف راه تو شد سربسر
مرا آنچه بد گوسفند و رمه
بقربان پاى تو كردم همه
ز جان هرچه كردم پرستندگيت
نديدم كريمى و بخشندگيت
چو كين ديدى و طعن و دشنام من
فشاندى زر و سيم بر كام من
ز محراب دل پاى بيرون گذار
خدايى چنينم نيايد بكار
بنه روى اخلاص بر درگهى
كه داند ره و رسم شاهنشهى
از: ابراهيم صهبا داستانساز بديعه پرداز
خوراك زرين
شنيدم سكندر چو پيروز شد
ز قهرش جهانى سيهروز شد
ز يونان بهرسوى، لشكر كشيد
بسى ملك گيتى بخون دركشيد
شبى بود مهمان مردى كريم
كه در پيش او داشت، جايى عظيم
برايش فكندند خوانى بزرگ
برازنده ميهمانى بزرگ
بهمراه جمعى ز نامآوران
نشست آن سپهدار برطرف خوان
نهادند، شايسته همرهان
خوراكى كه معمول بود آن زمان
كه مطبوع و شيرين چو حلواستى
بخارى، از آن گرم برخاستى
ولى پيش سردار كشورگشا،
بسى چيده شد لقمههاى طلا
سكندر چو بر لقمه دندان نهاد
زبان را به خشم و تعرض گشاد؛