و تعالى پادشاهيى به من بخشيده است كه براى هيچ كس پس از من
شايسته نيست. باد و انس و جنّ و پرندگان و وحوش، همگى را مسخّر من كرده است و زبان
پرندگان را بمن آموخته، و از هر چيزى بمن عطا فرموده است، ولى با وجود تمام اين
سلطنت و پادشاهى، برايم ميسّر نشده است كه يك روز تا شام خوشحال باشم، دوست دارم
فردا به قصرم بروم و بطبقه بالاى آن رفته، به تمام ممالكم نگاه كنم، لذا بكسى
اجازه ندهيد بر من وارد شود تا مبادا روز من مكدّر گردد، همگى گفتند: بله، به روى
چشم.
فرداى آن روز عصايش را
بدست گرفت و به بالاترين مكان در قصرش رفت و خوشحال از آنچه به او داده شده بود،
به عصا تكيه زد و مشغول نگاه كردن به ممالك خويش گرديد. در اين موقع نگاهش به
جوانى افتاد نيكو صورت و خوش لباس، كه از گوشهاى از قصر بطرف او مىآمد، وقتى
سليمان 7 او را ديد، گفت: چه كسى تو را باين قصر داخل كرده است؟
مىخواستم امروز در اينجا تنها باشم، به اجازه چه كسى وارد شدى؟ جوان گفت: صاحب
اين قصر