حضرت علىّ 7 فرمود: تصميم به ازدواج گرفتم ولى
جرأت نمىكردم اين مطلب را به حضرت رسول 6 عرض كنم، و مدّتى
اين موضوع شب و روز در فكرم بود، تا اينكه روزى بر حضرت رسول 6 وارد شدم و آن حضرت فرمودند: اى عليّ! عرض كردم: بفرمائيد اى رسول خدا! فرمود:
آيا ميل و رغبتى به ازدواج دارى؟ عرض كردم: رسول خدا خود داناتر است- و گمان بردم
حضرت يكى از زنان قريش را به عقد من درآورند- و من از اينكه فرصت ازدواج با فاطمه
را از دست دهم، نگران بودم، و متوجّه نشدم كه چه شد كه حضرت مرا صدا زدند و در
خانه امّ سلمه به خدمتشان رسيدم، وقتى به من نگاه كردند، چهرهشان درخشيد تبسّمى
فرموده به گونهاى كه سفيدى دندانهايشان را كه مىدرخشيد ديدم، حضرت به من
فرمودند: اى علىّ! مژده! چرا كه خداوند مسأله ازدواج تو را كه فكر مرا مشغول كرده
بود خود به عهده گرفت. گفتم:
قضيّه چيست يا رسول
اللَّه!؟ حضرت فرمودند: جبرئيل با سنبل و قرنفل بهشتى نزد من آمد و آنها را به من
داد، من آن دو را گرفتم و بوئيدم و گفتم: اى جبرئيل!