نام کتاب : رسائل شيخ اشراق نویسنده : شيخ اشراق جلد : 3 صفحه : 210
از سر ضجرت[1]
شمعى در دست داشتم، قصد مردان سراى ما[2] كردم[3]
و آن شب تا مطلع فجر در آنجا طواف مىكردم[4]. بعد از
آن هوس[5] دخول خانقاه[6]
پدرم سانح گشت. خانقاه[7] را دو در بود، يكى در
شهر و يكى در صحرا و بستان[8]. برفتم[9]
[و اين در كه][10] در شهر بود محكم
ببستم و بعد از رتق آن قصد فتق در صحرا كردم. [چون نگه كردم][11] ده پير
خوب سيما را ديدم كه در صفّهاى متمكّن بودند، [مرا هيأت و فرّ و هيبت و بزرگى و
نواى][12] ايشان سخت[13]
عجب[14] آمد و از او رنگ و زيب
و شيب[15] و شمايل و سلب[16]
ايشان حيرتى عظيم در من ظاهر شد چنانكه [گفتار از زبان][17] من منقطع
شد[18].
(5) با وجلى
عظيم و هراسى تمام يك[19] پاى را در پيش
مىنهادم[20] و ديگرى را باز پس
مىگرفتم[21]، پس[22]
گفتم دليرى نمايم و بخدمت ايشان مستسعد[23] گردم هر
چه بادا باد. نرم نرم برفتم و پيرى را كه بر كناره[24] صفّه بود
قصد سلام كردم، و انصاف[25] را از غايت حسن خلق
بسلام بر من سبق برد و بلطف[26] در روى من تبسّمى
بكرد چنانكه شكل نواجذش در حدقه من ظاهر شد و با همه [مطالعت مكارم شيم از][27]
مهابت او در من بر نسق اوّل مانده