و اشعريان به گردش در آمد و از سپيده سحر تا نيمروز به شدّت
تمام و كيفيّتى كه از فرط دشوارى و گستردگى، موى آدمى را سپيد مىكرد به درازا
كشيد. آنگاه على برخاست و گفت: تا كى اين دو قبيله را به هم واگذاريم؟ اينان نابود
شدند و شما همچنان ايستادهايد و به ايشان مىنگريد! آيا از سرزنش خدا نمىهراسيد؟
دعاى على در روز هرير
سپس رو به جانب قبله كرد
و دست دعا به درگاه خدا برداشت و به بانگ رسا گفت: «اى خداوند، اى مهربان، [اى
بخشاينده]، اى يكتا، [اى يگانه]، اى بىنياز، اى خداى محمد، بار الها، گامها به
سوى تو پى سپارد و دلها براى تو در سينهها تپد و دستها به درگاه تو بر آيد و
گردنها به سوى تو كشيده شود و ديدگان به تو دوخته آيد و نيازها همه از تو درخواست
شود. [بارالها] ما از فقدان پيامبرمان صلى اللّه عليه، و فزونى دشمنان و پراكندگى
آرزوها و آرمانمان به تو شكايت مىكنيم.
نى، سوگند به خداوندى كه
محمد صلى اللّه عليه را به حق پيامبر ما داشت، نشنيدهايم، از آن زمان كه خدا
آسمانها و زمين را آفريده است، از دست سردار قومى ظرف يك روز چنان ضرب شستى كه على
به دست خود نشان داد، بر آمده