پس عمرو با آن گروه
(كلاعيان و يحصبيان) به ميدان رفت و اشتر پيشاپيش سواران خود به او برخورد [و
مىدانست كه بزودى با او درگير خواهد شد]، اشتر [رجز مىخواند و] مىگفت:
يا ليت شعرى كيف لى بعمرو
ذاك الذى اوجبت فيه نذرى ...
به جان خودم، كه چه به
روز عمرو بيارم! آن كس كه بايد عهدى را كه با خود بستهام در حقّش اجرا كنم.
آن كس كه وى را به جدّ و
جهد دنبال مىكنم، آن كس كه (با كشتن او) دل خود را آرام مىبخشم.
آن كس كه اگر وى را هر
دمى از دمهاى زندگيم ببينم ديگ خشم و انتقامم با ديدنش به جوش مىآيد، يا نه، بار
الها (اگر تقدير چنان رفته كه نتوانم به عهد خود وفا كنم) پوزش مرا بپذير.
عمرو و اشتر
عمرو دانست كه او اشتر
است، و نيرويش در جا بكاست[1] (و دلش فرو
ريخت) و سخت بهراسيد، ولى شرم داشت كه باز گردد، ناگزير به جانبى كه صداى او
مىآمد روان شد و مىگفت: