نصر: عمر بن سعد، از
شعبى براى ما روايت كرد كه گفت:
(چندى بعد) معاويه پس از
سال جماعت (بيعت عام) و صلح (امام) حسن عليه السلام از صفّين ياد آورد و به وليد
بن عقبه گفت: اى وليد، به روز صفّين آنگاه كه آتش جنگ زبانه مىكشيد و از هر كران
شراره مىباراند و مردان بر سر شرف تبار خويش پيكار مىكردند، كدام يك از
عموزادگانت برتر بودند؟ گفت: «آنگاه كه دامنه پيكار گسترده شد همگى مردانه
مىكوشيدند و مردان تا كمر غرقه به خون بودند و با ناوكهاى دلدوز و تيغهاى برّان
داد مردى و مردانگى مىدادند.» سپس عبد الرحمن بن خالد بن وليد گفت: به خدا سوگند،
يكى از روزهاى عظيم را بر خودمان به عيان ديدم كه اژدهايى دمان همچون كوهى استوار
كه گرد از آوردگاه بر آورده و ميانه ما و افق حايل شده بود، بر ما هجوم آورده است.
او ...[1]، بر اسبى
سياه كه سم بر زمين مىكوفت سوار بود و از چپ و راست شمشير مىزد و بسان هيونى مست
و جوان در جنبش و در خروش بود و چون رزمآورى توفنده از خشم دندان مىنمود. معاويه
گفت: به خدا سوگند هم اكنون نيز او (يعنى على) را در برابر نظر دارم و مىبينم كه
انتقامجويانه مىجنگد و شمشير مىزند و مردان را از مركبها به زير مىافكند[2].
[على معاويه را به
هماوردى مىخواند]
نصر: و عمر بن سعد از
شعبى براى ما روايت كرد كه گفت:
على به معاويه پيام
فرستاد: به جنگ تن به تن با من آى و اين دو سپاه را از كشتار معاف دار، هر يك از
ما ديگرى را كشت حكمرانى از آن او باشد. عمرو (به معاويه) گفت: «... مرد سخنى
منصفانه با تو گويد.» معاويه گفت: «من خوش ندارم به هماوردى اين دلاور هيجان زده
روم، اى عمرو شايد تو به حكومت (بعد از من)