پسر ذى الكلاع
فرستادهاى نزد اشعث بن قيس روانه كرد و به وى پيام داد: «عموزادهات، پسر ذى
الكلاع به تو سلام و رحمت حق مىفرستد و مىگويد: اينك ذو الكلاع از پا در آمده و
در جانب چپ لشكر به خاك افتاده است، به ما رخصت ده پيكرش را برداريم.» اشعث به آن
فرستاده گفت: به رفيقت سلام و رحمت خواهى مرا از خداى برسان و به او بگو: من بيم
آن دارم كه على مرا (به مراعات خويشاوندى) متهم كند، از اين رو پيكر او را از سعيد
بن قيس كه در جناح راست لشكر است بخواه[1].
وى نزد معاويه رفت و به او گزارش داد- و معاويه كسان را از چنين كارها منع كرده
بود- آن روز و ديگر روزها چند بار كسانى فرستادند.
پس معاويه به وى (پسر ذى
الكلاع) گفت: چه توانم كرد؟ و اين از آن رو بود كه كسى از شاميان را به اردوگاه
على راه نمىدادند زيرا پرواى آن بود كه لشكريان را از راه بدر برند[2]. معاويه
(به ياران نزديك خود) گفت[3]: «من از
كشته شدن ذى الكلاع بيش از آن شادمانم كه اگر مصر را مىگشودم شادمان مىشدم» زيرا
ذو الكلاع در برابر پارهاى از فرمانهاى معاويه مقاومت مىكرد و مانع انجام آنها
مىشد. بارى، پسر ذى الكلاع خود نزد سعيد بن قيس رفت و رخصت (حمل جنازه را) خواست
و او به وى اجازه داد.
[4] سعد بن طريف الاسكاف كوفى، غلام آزاد شده
حنظليان، كه او را سعد الحقاف نيز گفتهاند، از اصبغ بن نباته و ابى جعفر و ابى
عبد اللّه روايت كرده. ابن حجر گويد: روايتش متروك است و ابن حبّان او را به وضع
حديث متهم كرده است.- تهذيب التهذيب و منته المقال، 144