مذحج و بكر بن وائل آوردند و يكى از عكّيان در اين باره گفت:
ويل لأمّ مذحج من عكّ
لنتركنّ أمّهم تبكّى ...
واى بر حال زار ما در
مذحجيان از ضرب شست عكّ كه ما مادرشان را به عزايشان نشانيم و بگريانيم ايشان را
پس از در پيچاندن پايشان به نيزه مىكشيم چه رزماورانى چون مردان عكّ نباشند هر آن
رزماور دليرى را پاى درپيچد.
[نداى عكّيان و
اشعريان]
راوى گفت:
منادى مذحج بانگ بر
آورد: اى مذحجيان، پاهايشان را پى كنيد. پس مذحجيان بدان قوم هجوم آوردند و ايشان
را تا راندند چه روز تيره بختى همگانى آن قوم رسيده بود. و اين از آن رو بود كه
سخن (و رجز) آن عكّى حميّت قبيله مذحج را برانگيخته بود. (همان راوى) گفت: هنگامى
كه سنگ آسياى جنگ قوم عكّ را در هم مىنورديد و مرد و مركب را به خون در مىغلتاند
منادى عكّى ندا در داد:
«اى مذحجيان، خدا را،
خدا را، در حقّ عكّ و جذام! آيا حرمت خويشاوندى را به ياد نمىآريد؟ لخم ارجمند و
اشعريان و دودمان ذى حمام[1] همه را
نابود كرديد، كجاست خرد و آرمانها، اينك اين زنانند كه بر مرگ نامداران مىگريند».
«اى عكّ اينك چه جاى
فرار است؟ دانى امروز خبر چيست (و چه چيزت در انتظار است)، شما قومى شكيبا و
پايداريد، گرد هم آييد و به پيوندى چون ساروج[3] استوار مانيد تا مضر
لطمهاى بر شما نيارد كه صخره[4] پايداريتان
را نگونسار سازد