حمايت كند و رسولش را نصرت دهد و پيامبر صلى اللّه عليه
بيامد، او هم چنان كه هويداست[1] از روى ترس،
نه به خواست قلبى و طيب خاطر خويش اسلام آورد، و هنگامى كه خداوند جان پاك پيامبرش
صلى اللّه عليه را باز گرفت، به خدا سوگند، ما از دشمنى او نسبت به هر مسلمان و
دوستى او با هر مجرم و جنايتكارى نيك آگاه بوديم. (خواهيد چنين كسى را بنگريد؟)
هلا (بدانيد) كه او معاويه است، او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كناد، و با او
بجنگيد زيرا او از همان كسان است كه نور خدا را خاموش مىكنند و به دشمنان خدا
يارى مىدهند».
زياد بن نضر با سوارانش
همراه عمّار بود، پس به او فرمان داد كه با سواران حمله آرد و او حمله كرد و مردانش
پايمردى كردند، و عمّار نيز خود با نيروى پياده نظام حمله كرد و عمرو بن عاص را از
قرارگاه خود براند. آن روز زياد بن نضر با برادر [مادرى[2]] خود كه از بنى عامر بود و معاوية بن
عمر عقيلى[3] ناميده
مىشد- و مادرشان هند، زنى از بنى زبيد بود- به هماوردى بيرون آمدند و چون به هم
رسيدند يك ديگر را شناختند[4] و درنگ
كردند، سپس هر يك از ديگرى جدا شدند، آن روز مردم نيز از ميدان بازگشتند.
[داستان پرچم عمرو]
نصر: ابو عبد الرحمن
مسعودى (گفت) يونس بن ارقم بن عوف از مردى كهنسال از قبيله بكر بن وائل مرا حديث
كرد كه:
در صفّين با على بوديم و
عمرو بن عاص تكّه پارچه سياهى چهارگوش را بر سر نيزه بسته بود. برخى مىگفتند: اين
پرچمى است كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه و سلّم براى او بسته، و اين سخن همچنان
دهان به دهان گذشت تا به على رسيد، پس گفت: آيا مىدانيد
[1] متن« فيما يرى» و در طبرى[ ... نرى
مىبينيم].