(لزوم) كنارهگيرى (من) مىزنى و در اين امور مداخله مىكنى.
خاموش شو كه در چنان مقامى نيستى و شايستگى مداخله ندارى.
پس حبيب بن مسلمه برخاست
و گفت: هان (به تو بايد بگويم) به خدا سوگند، از آن جايى كه خوش ندارى (و انتظار
نمىبرى) بلايى گران بينى. على به او گفت: تو كه باشى؟ و تمام سواران و پيادگانت
را چه ارزشى باشد؟ برو و هر چه توانى به آب و آتش بزن و زير و زبر برجه كه هر چند
خواهى بر جاى مانى خدايت امان ندهد. آنگاه شرحبيل بن سمط گفت: اگر من هم با تو
سخنى گويم چيزى جز مضمونى نزديك به همان كه رفيقم پيش از من گفت نگويم، آيا تو
پاسخى جز آن كه بدو دادى دارى؟ على عليه السلام گفت: من براى تو و مولايت پاسخى
غير از آن كه به او دادم دارم[1]. پس خدا را
سپاس و ستايش كرد و گفت:
خطبه على در ميان
سفيران معاويه
اما بعد، همانا خداوند
پيامبر صلى اللّه عليه و سلم را بفرستاد و مردم را از گمراهى برهاند و از هلاكت
نجات بخشيد[2]، و ايشان را
پس از پراكندگى همبستگى داد، سپس خداوند او را به درگاه خود برد، و وى آنچه بر او
واجب بود به درستى ادا كرده بود، آنگاه مردم ابو بكر را به خلافت گرفتند[3]، و ابو بكر
عمر را خليفه ساخت، و آن هر دو رفتارى نيكو داشتند و با امت داد ورزيدند، (البته)
ما ديديم امرى را كه از آن ماست آن دو به عهده گرفتهاند در حالى كه ما خاندان
پيامبر و سزاوارتر بدانيم، ولى با اين همه اين را بر آنان بخشوديم، سپس عثمان
عهدهدار كار مردم شد ولى دست به كارهايى زد كه مردم بر او عيب شمردند و بر او
تاختند و سپس وى را كشتند، آنگاه مردم نزد من
[1] در شنهج به جاى اين عبارت فقط آمده است[ قال:
نعم گفت: آرى] و در طبرى( 6: 4)[ نعم لك و لصاحبك جواب غير الذى احبته به].
[2] متن از روى شنهج« و نعش به من الهلكة» و در
اصل[ و انعش] و در طبرى[ و انتاش به] و انتياش« كس را دريافتن و نجات دادن»
باشد.
[3] متن« ثم استخلف الناس» و در شنهج( 1: 345)[
فاستخلف الناس].