مىكنم؛ نقطه ضعفى كه در دايره محاسبات من،
از عوامل شكست و ناكامى بسيارى از كوششهاى ما بوده است. صرفا خواستهايم با رفاقت
ديمى كار جمعى انجام بدهيم. به محض اينكه تصميم مىگيريم اين حالت را از رفاقت
ديمى دربياوريم؛ سامان اجتماعى به آن بدهيم و مقام مسئول معين كنيم، رفاقتها به هم
مىخورد. يا اين را داريم يا آن را، اما هر دو را با هم، هرگز! و چون اين طور بوده
خيلى خسارت مىبينيم. آنچه ارزش دارد، توأم بودن اين دو باهم است؛ در غير اين
صورت، مىشود همين رئيس و مرئوسهاى خشك بىمغز تشكيلات اجتماعى ما كه به درد
نمىخورد البته اين تجربه را هم داريم كه كارايى و همان رفاقتهاى ديمى عملا از آن
رئيس و مرئوسهاى بىروح بيشتر است. اما آن چيزى كه به درد مىخورد تعيين امام و
رئيسى است كه قلبا مطاع باشد. يعنى پيوند ميان امام و مأموم، پيوند قلبى باشد و
روح داشته باشد. ما به چنين چيزى احتياج داريم و به دنبال آن هستيم. ولى به هر
حال، اگر هم مسأله از نظر عملى در جامعه ما آن طورى كه دلمان مىخواهد مصاديق روشن
و نمونههاى برجستهاى ندارد، گمان مىكنم رفقا از نظر فكرى به ضرورت چنين چيزى
رسيده باشند. تا اينجا مسأله رهبرى مسأله چندان غامض و پيچيدهاى نبود كه من
بخواهم دربارهاش بحث كنم. اما از اينجا به بعد مسائلى هست كه بايد پيرامونش بحث
كنيم.