سؤالى كه براى ما بزرگ جلوه مىكند، اين است: چرا تقريباً هر دختر
كوچكى كه من از زمانى كه بچه بودم و مىشناختم، مىخواست ستارهشناس يا دكتر شود؛
اما اكنون، خانهدار و مادر است؟ چرا تقريباً هر زنى كه من با او در دانشكده
تحصيلات تكميلى، همكلاسى بودم ترك تحصيل مىكرد تا ازدواج كند، يا اگر با موفقيتPH .D
( درجه دكترى) را به پايان مىرساند، هرگز در آكادمى مشغول بهكار نمىشد؟ يا اگر
در دانشگاهها شغلى پيدا مىكرد، ظرف پنج سال از كار خود، كنارهگيرى مىكرد؟ چرا
از بيش از 8000 دانشجويى كه من در زندگىام به آنها درس دادهام، تقريباً هيچ يك
درس خود را ادامه ندادند تا حتى كوچكترين رؤياهاى دانشگاه خود را دنبال كنند، چه
رسد به اينكه رقابت براى نوعى برترى را كه تعداد بسيار كمى به جستجوى آن پرداخته و
تعداد حتى بسيار كمترى به آن دست يافتهاند (مثلًا: افلاطون، پيكاسو، انيشتين) به
پايان برسانند؟
آيا اين مىتواند بدان دليل باشد كه چون زنان از لحاظ جسمى، ذهنى و
عاطفى با مردان تفاوت بسيار دارند وقتى با مردان رقابت مىكنند، بهخاطر ماهيتشان
شكست مىخورند؟ اگرچه اين موضوعى است كه حتى امروزه نيز برخى محققان از آن حمايت
مىكنند، من با افلاطون موافق هستم كه 2500 سال قبل، اين شكل ماهيتگرايى را تقبيح
كرد. چون اگر زمانى جثه فيزيكى زنان و يا گرايشات توليد مثلى، او را از محيط عمومى
و خانه و