10- و هم شنيدم كه در غزنين خبّازان در دكانها ببستند و نان عزيز و
نايافت شد و غربا و درويشان در رنج افتادند و بتظلّم بدرگاه شدند و پيش سلطان
ابراهيم از نانوايان بناليدند. فرمود تا همه را حاضر كردند. گفت «چرا نان تنگ
كردهايد؟» گفتند «هر بارى گندم و آرد كه در اين شهر مىآرند نانواى تو مىخرد و
در انبار مىكند و مىگويد «فرمان چنين است» و ما را نمىگذارد كه يك من بار
بخريم.» سلطان بفرمود تا خبّاز خاص را بياوردند و در زير پاى پيل افكندند. چون
بمرد بر دندان پيل ببستند و در شهر بگردانيدند و بر وى منادى مىكردند كه «هركه در
دكان بازنگشايد از نانبايان با او همين كنيم.» و انبارش خرج كردند. نماز شام بر در
هر دكانى پنجاه من نان بمانده بود و كس نمىخريد.