18- آمديم با حديث شام. پس پسر[2]
عبد اللّه بن ميمون نام او احمد چون پدرش سوى بصره رفت و در سرّ هركسى را دعوت
مىكرد و هم آنجا بمرد و جان ناپاك بدوزخ سپرد او برخاست و بشام شد و از شام بمغرب
شد و آنجا سخن او روا نشد. باز بشام آمد و آنجا مقام كرد در شهرى كه آنرا سلمى
گويند و ببزازى بنشست. او را پسرى آمد آنجا، محمّد نامش كرد. اين احمد فرمان يافت،
روانش سوى دوزخ شتافت. محمّد پسرش خرد بود. پس برادرش سعيد بن الحسين بجاى او
بنشست و بجانب مغرب شد و نام خود بگردانيد، خويشتن را عبد اللّه بن الحسين خواند و
مردى را از اصحاب خويش كه او را ابو عبد اللّه محتسب گفتندى بنيابت خويش ببنو اغلب
فرستاد و بنواحيى كه ايشان بودندى[3] و اهل آن
نواحى را بدين مذهب خواند. و اين بنو اغلب بيشتر بباديه نشستندى و عدد اين قوم كه
اين مذهب پذيرفتند بسيار شد. آنگاه فرمود كه «بعد از اين بشمشير كار كنيد و هركه
را يابيد كه نه بر مذهب شما باشد بكشيد.» پس چنين كردند و خلقى بسيار از بنو اغلب
گرد آمدند و آهنگ شهرها و ناحيتها كردند و مىستدند. و مىكشتند و شهرها از پس
يكديگر مىگرفتند تا بر بيشتر از بلاد مغرب پادشاه شدند. وزكرو[4]
كه او را صاحب الخال گفتندى بر بعضى از شهرهاى شام پادشاه شد]331 a[ و
سنّى بود و على و هسودان ديلمى بود و[5]
سپاهسالار او بود. او را با لشكر شام ناگاه بر سر ابو عبد اللّه محتسب فرستاد.