نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 23
در چيزى شبيه هستيم:
فاصله. درد مشترك! از «قرن» تو تا او. از «قرن» من تا او. فاصله!
فرقى مگر مىكند؟ براى تو از جنس مكان. براى من از جنس زمان. راه دور بود. خيلى.
چندين باديه. پر از عشق شده بودى. پر.
گفتى: «بروم، شايد از دورها بشود او را ببينم».
چون به مدينه رسيد خواجهى انبيا به سفرى بيرون رفته بود. صحابه
گفتند:
«بمان». گفت: «مادرم مرا فرموده نيمى از روز بيشتر نمانم.» پس
بسيار گريست و آن گاه بازگشت.
تو رسيدى، رفته بود سفر. من رسيدم، رفته بود سفر. تو نديديش. من
نديدمش. و ما فقط تا همين جا همسفر بوديم.
تو رسيدى، رويش نبود، بويش بود. او را نفس كشيدى. نفس كشيدى.
من رسيدم. نه رويش بود، نه بويش. نه هيچ چيز ديگرى براى قناعت!
تو رسيدى، حنانه بود[1] براى سر در
هم گذاشتن. برفقدان شانههايش گريستن. من رسيدم، حنانه سنگ شده بود. نامى فقط. و
صداى ناله حتى از اعماقش نمىآمد.
تو رسيدى، ستونها تنهى نخل بودند. نخلها، بوى دست مىدادند.
تو در آغوش كشيديشان. من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود. ستون سنگى
سرد بود و گرماى دستها در مرمر منجمد، مرده بود. معمارى
[1] - حنانه ستونى بود كه پيش از ساخته شدن منبر،
پيامبر به آن تكيه مىدادند و سخن مىگفتند. مىگويند بعد از اين كه پيامبر ديگر
به آن تكيه ندادند ستون ناله كرد
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 23