گوهر آگاهى، كه چيزى جز ادراك نمىباشد:
يك حقيقت مرمور، و در عينحال آشكارى است كه پايۀ پيوند انسان
با جهان بيرون و عالم پيرامونش بشمار مىآيد. ارتباط آدم با عالم و پيوستگى انسان
با جهان را دو گونه مىتوان تصوير كرد:
1-ارتباط جزء با كل.
2-ارتباط عالم با معلوم.
انسان در نخستين پيوستگى خود با جهان
هستى پديدهاى است زيستى كه نوعى از انواع گوناگون جانداران را تشكيل مىدهد. رابطۀ انسان
با جهان تنها تحت عنوان يك موجود جاندار، از نوع رابطهاى است كه در يك موجود تكسلولى
با محيط پيرامونش مشاهده مىشود. براى شخص آگاه پوشيده نيست كه اين نوع ارتباط جز
ارتباط جزء با كل خود نمىباشد. ارتباط جزء با كل نوعى از انواع ارتباط بهشمار مىآيد
كه در جهان شناخته شده است و هيچكس را در آن مجالى براى ترديد نيست. آنچه تاكنون
به عنوان يك معما باقى مانده، و معركهاى از آراء به همراه آورده است، چيزى جز راز
نهان ارتباط عالم با معلوم نمىباشد. از آغاز فجر انديشه اين مسئله مطرح گشته و در
بستر گستردۀ تاريخ مورد بررسى- هاى بسيار قرار گرفته است؛ ولى آنچه اينجا و اكنون
دربارۀ آن مىتوان گفت اين است كه گفته شود «ما هنوز اندر خم يك كوچهايم!» .
آنجا كه انسان جهان را در انديشۀ خويش مىيابد، پيوسته اين پرسش پيش مىآيد كه آيا جهان در انسان قرار
گرفته يا انسان در جهان واقع شده است؟ اگر انسان به عنوان يك جزء در جهان قرار
گرفته است، حضور جهان براى انسان و احاطۀ وى به عالم عينى چگونه توجيه مىگردد؟
جهان عينى چگونه مىتواند راه خود را به درون ذهن آدمى بگشايد؟ فاصلۀ ميان
جهان ذهن و عالم عين چگونه از ميان برداشته مىشود؟ آنچه مىتواند فاصلۀ ميان
جهان ذهنى و عالم عينى را از ميان بردارد آيا خود از سنخ جهان ذهن است يا جزئى از
اجزاء عالم عينى بهشمار مىآيد؟ اين پرسشها به انضمام بسيارى