رهبرى
از ديدگاه روابط انسانى، اصولا به عنوان مكانيزمى براى تأثيرگذارى بر رفتار افراد
تلقى مىشود. مطالعات اوليه در حوزه اين نظريه در جستجوى يكسرى خصوصيات يا
ويژگيهاى رهبرى بود كه كار فرد را در جهت اهداف سازمانى بر مىانگيخت. بنابراين
مطالعات وايت و ليپيت گوشزد مىكرد كه افراد در گروههاى شغلى آزمايشى تحت نظر
رهبران «دمكراتيك» كاراتر از رهبران «بىبندوبار» و يا «مستبد» عمل مىكنند.
تحقيقات بعدى بر جنبههاى عقلائى رهبرى تأكيد داشت.
براى
مثال سرى مطالعاتى كه تحت نظر دانشگاه اوهايو صورت گرفت، دو بعد اصلى رفتار رهبرى
را از هم جدا كرد: مراعات كه حدود آن را صداقت، دوستى و احترام بين سرپرست و
كارگرانش مشخص مىكند. ابداع ساخت درجهايى كه سرپرست تا اندازهاى سازمانده خوبى
است كه مىتواند «افراد را وادار بكار كند.» اين ابعاد به طور مستقلى تغيير
مىكردند و به طور كلى رهبر مؤثرتر- يعنى رهبرانى كه مرئوسان آنها عملكرد بهتر و
روحيه بالاترى دارند- كسانى هستند كه در هر دو بعد فوق درجه بالايى را دارا باشند.
مطالعات
بعدى تأكيد داشتند كه ويژگيهاى رهبرى با توجه به موقعيت، نيازهاى خاص يا
انگيزشهاى مرئوسان تغيير مىكند و مطالعات پلز مطرح نمود كه رابطه سرپرست با رئيس
خود به خصوص حدود نفوذ وى در ردههاى بالا- معيار فوق [براى نشان دادن] نفوذ
سرپرست بر مرئوسان خود مىباشد. ليكرت بر مبناى اين يافتهها مدلى را بوجود آورد
كه كاركرد حياتى سرپرست را به عنوان «پل ارتباطى» بين سطحو پايين سلسله مراتب و
سطوح بالا نشان مىداد. بيشتر اين مطالعات رهبرى، تأثيرات ناشى از تصدى يك شغل
رسمى، بر ميزان نفوذ فرد رهبر را چه با