آخرین بروز رسانی : جمعه 8
فروردین 1399 تاریخچه مقاله
اسکندرِ مقدونی[۱] \ eskandar-e maqduni\ ، نیز اسکندر سوم، اسکندر کبیر [۲](در یونانی:
آلِکساندروس؛ ۳۵۶-۳۲۳قم)، شاه مقدونیه
(۳۳۶-۳۲۳قم) و یکی از بزرگترین
سرداران تاریخ.
تصویر اسکندر مقدونی بر سکۀ نقرۀ لوسیماخوس،
از سرداران اسکندر و سپس، شاه مقدونیه (ح۳۰۰قم)؛ موزۀ بریتانیا،
لندن.
اسکندر در پِلّا، تختگاه کهن مقدونیه،
زاده شد. پدرش فیلیپ (فیلیپوس) دوم، شاه مقدونیه، و
مادرش اُلومپیاس (اُلَمپیاس[۳])، دختر نِئوپتولِموس (شاه اِپیروس)
بود. اسکندر از ۱۳ تا ۲۰ سالگی نزد ارسطو آموزش دید
و این فیلسوف بزرگْ او را دلبستۀ فلسفه، پزشکی
و پژوهش علمی ساخت. در ۳۴۰قم که فیلیپ به بیزانتیوم
حمله برد، ادارۀ مقدونیه را به اسکندر سپرد و اسکندر نیز گروهی از تراکیاییها
را شکست داد. اسکندر دو سال بعد فرمانده جناح چپ سپاه مقدونیه در جنگ خایرونیا
[۴]شد، جنگی که در آن، فیلیپ بر دولتشهرهای متحد یونان
پیروز شد. یک سال بعد، فیلیپ الومپیاس را طلاق داد.
اسکندر در پی اختلاف با فیلیپ، همراه مادرش به اپیروس گریخت
و سپس، خود به ایلوریا (ایلیریا[۵]) رفت.
اندکی پسازآن، پدر و پسر آشتی کردند و اسکندر به مقدونیه
بازگشت.
در ۳۳۶قم، فیلیپ
بهقتل رسید و اسکندر بهیاری نظامیان و بی هیچ
مخالفتی بر جای پدر نشست. او شاهزادگانِ لونکِستیس [۶](در
ایلوریا) را، با این دعوی که در کشتن فیلیپ
دست داشتند، همراه با همۀ مخالفان و رقیبان احتمالی خویش، اعدام کرد. سپس به
جنوب تاخت و اوضاع آشفتۀ تسالی را سامان داد. آنگاه در گردهماییِ «اتحادیۀ یونانی[۷]»
در کُرینت (کُرَنت) به مقام سپهسالاری لشکرکشی به آسیا
برگزیده شد، مقامی که پیشتر، فیلیپ آن را پدید
آورده بود. اسکندر در راه بازگشت به مقدونیـه از راه دِلفی ــ جایی
که در آن، پیشگوی پرستشگاهِ آپولونْ او را «شکست ناپذیر» خواند
ــ در بهار ۳۳۵قم به تراکیا پیش راند. او از دانوب
گذشت و سپس، با گردش به غرب، گروهی از ایلوریاییان
را، که به مقدونیه تاخته بودند، شکست داد و اتحادشان را از هم پاشید.
در همین حال، شایعۀ مرگ او شورشی در تِب (ثِبِس[۸]) برانگیخت و دیگر
یونانیان نیز به هواداری تب برخاستند. اسکندر طی
۱۴ روز از پِلیون در ایلوریا به تب رسید.
زمانی که تبیها از تسلیم شدن سر باز زدند، اسکندر به شهر درآمد
و آنجا را، جز پرستشگاهها، با خاک یکسان کرد. ۰۰۰‘۶
تن کشته شدند و آنان را که زنده ماندند، به بردگی فروختند. دیگر یونانیان
از این شدت عمل ترسیدند؛ ولی اسکندر در برابر مردمان آتن ملایمت
نشان داد. پساز این پیروزیها، پادگانهای مقدونی در
کرینت، خالکیس [۹]و کادمِیا (اَرگِ تِب) برپا شدند.
آغاز لشکرکشی به ایران
اسکندر همواره در اندیشۀ
لشکرکشی به ایران بود و با همین اندیشه پرورده شده بود.
افزون بر آن، او برای حفظ سپاهی که فیلیپ برساخته بود، به
ثروت ایران نیاز داشت. دلاوریهای ده هزار سرباز یونانی
و آگِسیلائوسِ اِسپارتی در عملیات موفقیتآمیز نظامی
در قلمرو ایران، آسیبپذیری این شاهنشاهی را
آشکار ساخت و اسکندر توانست با سوارهنظام نیرومند خود همۀ
لشکرهای ایرانی را شکست دهد.
اسکندر در بهار ۳۳۴قم،
پسازآنکه آنتیپاتِر، کارگزار وفادار فیلیپ را با بیش از
۰۰۰‘ ۱۳ نیرو، به نیابت خود در اروپا
گماشت، از تنگۀ داردانِل گذشت و وارد آسیا شد. او خود فرماندهی سپاه بزرگ
مهاجم را بر عهده گرفت، که دربرگیرندۀ مقدونیان و یونانیان
بود. دومین مقام را در سپاه اسکندر، فرماندهی به نام پارمِنیون
(پارمِنیو[۱۰]) داشت که در زمان فیلیپ، پایگاهی
در آسیای صغیر بهدست آورده بود. این سپاه را نقشهبرداران،
مهندسان، معماران، دانشمندان، درباریان و تاریخنگاران همراهی میکردند
و گویا اسکندر از آغاز، عملیات نامحدودی را در نظر داشته بود.
او پساز دیدار از ایلیوم (تروا)، که حرکتی احساسی
با الهام گرفتن از هُمِر بود، در مه یا ژوئن ۳۳۴قم در
کنار رود گرانیکوس (کُجاباش امروزی در ترکیه)، نزدیک دریای
مرمره، با نخستین سپاه ایرانی به رهبری سه شهربان (=
استاندار؛ در یونانی: ساتراپ) روبهرو شد.
نقشۀ ایرانیان
برای کشاندن اسکندر به درون رودخانه و کشتن او در گیرودار پیکار،
نزدیک به پیروزی بود؛ اما صف سپاه ایران شکست و اسکندر پیروز
شد. بسیاری از سربازان مزدور یونانیِ داریوش سوم،
شاهنشاه ایران، قتلعام شدند و بقیه که زنده مانده بودند، در غلوزنجیر،
به مقدونیه فرستاده شدند. این پیروزی دروازههای
غرب آسیای صغیر را بر سپاه مقدونی گشود و شهرهای این
منطقه، ازجمله ساردیس، بهسرعت فرمانبردار شدند. اسکندر با گماردن کالاس بهعنوان
شهربان (ساتراپ) استان فروگیایِ هِـلِسپونت[۱۱]، خواست
نشان دهد که بر شاهنشاه ایران پیروز شده است. هنگامی که شهر میلِتوس،
به پشتگرمیِ نزدیک بودن به ناوگان ایران، در برابر اسکندر ایستادگی
کرد، اسکندر شهر را گرفت و اعلام کرد که با اشغال شهرهای ساحلی،
ناوگان ایران را در خشکی شکست خواهد داد. در منطقۀ کاریا
نیز شهر هالیکارناسوس در برابر اسکندر ایستادگی کرد، اما
اسکندر آن را گشود.
آسیای صغیر و جنگ ایسوس
در زمستان
۳۳۴-۳۳۳قم اسکندر غرب آسیای صغیر
را گشود، قبیلههای ساکن در مناطق مرتفع لوکیا
[۱۲]و پیسیدیا را مطیع ساخت، و در بهار
۳۳۳قم بهسوی پِرگا پیش رفت. در این هنگام،
مرگ ناگهانی مِمنون، فرمانده شایستۀ ناوگان ایران،
به سود اسکندر تمام شد. اسکندر از گُردیوم به آنکورا
[۱۳](آنکارای امروز)، و از آنجا بهسوی جنوب، به کاپادوکیا
و دروازههای کیلیکیا [۱۴](کولِک بوغازی
امروزی)، پیش راند. او در کیلیکیا گرفتار تب شد. در
همین زمان، داریوش سوم با سپاهی بزرگ بهسوی شمال پیش
میرانْد. شمار سپاهیان داریوش دانسته نیست و روایتی
کهن که این شمار را ۰۰۰‘۵۰۰ تن آورده
است، امروزه گزافگویی دانسته میشود. اطلاعات هر دو سپاه از یکدیگر
نادرست بود و ازاینرو، اسکندر پسازآنکه در موریاندروس[۱۵]
(نزدیک اسکندرون امروزی در ترکیه) اردو زد، آگاه شد که داریوش
به دهکدۀ ایسوس [۱۶]در پشت سپاه او رسیده، و راه ارتباطی
او را با شمال قطع کرده است (پاییز ۳۳۳قم). اسکندر
شبانه بهسوی شمال بازگشت و در سپیدهدم، در درۀ باریک
رود پیناروس، با سپاه ایران روبهرو شد. در این نبرد، که نبرد
ایسوس نام گرفت، اسکندر به پیروزی قطعی رسید و داریوش،
درحالیکه مادر، همسر و فرزندانش بهدست اسکندر افتاده بودند، گریخت.
این کارْ ارتش ایران را از هم پاشید.
فتح کرانۀ مدیترانه
و مصر
اسکندر آنگاه رو بهسوی سوریه
و فنیقیه در جنوب نهاد. او میخواست ناوگان ایران را از
پایگاه خویش جدا کند تا بتواند این بخش کارآمد از ارتش ایران
را از میان بردارد. او شهرهای شمالی فنیقیه را بدون
نبرد تسخیر کرد و پارمِنیون را به دمشق فرستاد تا خزانۀ جنگی
داریوش را تصرف کند. دراینزمان، اسکندر برای نخستین بار
به ثروتی کلان دست یافت. او به نامۀ داریوش
و پیشنهاد صلح او، متکبرانه پاسخ داد و خواهان تسلیم بیقیدوشرط
او شد. اسکندر پساز گرفتن بوبلوس (جُبَیل امروزی) و صیدا، در
صور با مقاومت روبهرو شد. او همۀ تدابیر محاصره را برای گرفتن شهر بهکار برد، ولی مردم
صور تا ۷ ماه تسلیم نشدند. درهمینزمان (زمستان
۳۳۳-۳۳۲قم)، ایرانیان از راه
خشکی در آسیای صغیر دست به ضد حمله زدند و، از راه دریا
نیز چند شهر و جزیره را پس گرفتند. گفتهاند که در جریان محاصرۀ صور،
داریوش پیشنهاد کرد تا ۰۰۰‘۱۰ تالِنت
(تالان[۱۷]) در برابر آزادی خانوادۀ خود بپردازد و
همۀ سرزمینهای غرب فرات را به اسکندر واگذارَد.
گشودن صور در تابستان
۳۳۳قم بزرگترین پیروزیِ نظامی اسکندر
بود. او آنگاه سوریه را به پارمنیون سپرد و خود بهسوی جنوب رفت
و بدون برخورد با مقاومتی به غزه رسید. او در آنجا دو ماه درگیر
مقاومتی سخت شد و در یکی از حملهها، شانهاش زخمیکاری
برداشت. اسکندر در پاییز ۳۳۲قم به مصر رسید.
مصریان او را به داریوش ترجیح دادند و بهعنوان فرعون پذیرفتند.
استاندار ایرانی مصر نیز تسلیم شد. اسکندر زمستان
۳۳۲قم را در مصر گذراند و به تثبیت فرمانروایی
خود در آنجا پرداخت. او سنتهای فرهنگی و باورهای دینی
مصریان را گرامی داشت، فرماندارانی مصری را بهکار گماشت
و برای ارتش مصر فرماندهی مقدونی برگزید. اسکندر در بخش
باختری دلتای نیل، بر کرانۀ دریای
مدیترانه، شهر اسکندریه (ه م) را بنیاد نهاد و آن را پایتخت
خود قرار داد.
نابودی شاهنشاهی هخامنشی
اسکندر در ۳۳۱قم به
صور بازگشت و استانداری مقدونی بر سوریه گماشت و خود، آمادۀ پیشروی
بهسوی میانرودان (بینالنهرین) شد. فتح مصر تسلط اسکندر
را بر سراسر کرانۀ خاوری مدیترانه کامل ساخت. او در تابستان همان سال به کرانۀ فرات
رسید و بهجای پیش رفتن بهسوی بابِل، از شمال بهسوی
دجله روان شد. داریوش، با آگاهی از این حرکت، سپاهی برای
رویارویی با او فرستاد. روایتی کهن شمار بسیار
اغراقآمیز یک میلیون تن را برای این سپاه
آورده است. در ۳۱ اکتبر ۳۳۱قم در دشت گوگَمِل
(گاوگَمِل[۱۸])، نزدیک آربِلا (اربیل کنونی در
عراق)، نبردی سرنوشتساز درگرفت. اسکندر سپاه شکستخوردۀ ایران
را ۵۶ کم تا اربیل دنبال کرد. داریوش با سوارهنظام
باختری (بلخی) و سپاهیان مزدور یونانیاش به ماد گریخت
و اسکندر شهر و استان بابل را اشغال کرد. فرمانده سپاه ایران که بابل را تسلیم
کرده بود، به همراه یک فرمانده نظامی مقدونی، به استانداری
بابل گماشته شد و بهگونهای استثنایی اجازۀ ضرب
سکه یافت.
اسکندر پس از به دست آوردن بابل، شوش
را گشود و گنجینههای فراوان آن را به چنگ آورد. او آنگاه با
فرمانبردار ساختن قبیلههای کوهنشین زاگرس، پیروزمندانه
به پارس تاخت. او در ناحیۀ کوهستانی موسوم به «دروازههای پارس»، با ایستادگی
آریوبَرزَن (ه م)، سردار ایرانی، روبهرو شد و پساز شکست دادن
او، به پارسه (پرسپولیس / تختجمشید) و پاسارگاد درآمد. اسکندر در
مراسمی، کاخ خشیارشا در تختجمشید را، بهعنوان نماد پایان
نبردی انتقامجویانه، آتش زد. گفتهاند که تائیس (ه م)، روسپی
آتنیِ دربار، در پی میخواری اسکندر، او را به این
کار برانگیخت. اسکندر در بهار ۳۳۰ قم بهسوی شمال
پیش راند تا به ماد رسید و هگمتانه (همدان کنونی)، مرکز آن
استان را اشغال کرد. پسازآن، متحدان تسالیایی و یونانی
اسکندر به کشورهایشان فرستاده شدند و او جنگی کاملاً شخصی را پی
گرفت.
چنانکه گماردن فرمانده ایرانی
به استانداری بابل نشان داد، اندیشۀ اسکندر دربارۀ ادارۀ
شاهنشاهی ایران دگرگون شده بود. او اکنون در نظر داشت که حکومت را
مشترکاً به مقدونیان و ایرانیان بسپارد، و این کار موجب
پدید آمدن سوءتفاهم میان اسکندر و یاران او شد. او پیشاز
تعقیب داریوش، که عقبنشینی کرده بود، همۀ خزانههای
ایران را گرد آورد و به هارپالوس مقدونی، با سِمتِ گنجور (خزانهدار)
بزرگ، سپرد تا از آنها در هگمتانه نگهداری کند. پارمنیون نیز در
ماد ماند تا بر مواصلات نظارت کند. در نیمههای تابستان
۳۳۰قم اسکندر با شتاب از راه ری بهسوی استانهای
خاوری ایران روان شد و در آنجا آگاهی یافت که
بِسوس[۱۹]، شهربان (ساتراپ) باختر (باکتریا)، داریوش را
برکنار ساخته، و پساز زدوخوردی در نزدیک شاهرود امروزی، او
را زخمی، و رها کرده است تا بمیرد. اسکندر پیکر داریوش را
یافت و، با احترام، برای خاکسپاری در آرامگاههای شاهی
به پارسه فرستاد.
لشکرکشی بهسوی خاور و آسیای
مرکزی
با مرگ داریوش، مانعی برای
اسکندر در ادعای شاهنشاهبودن نماند. کتیبۀ رودِسیِ
نوشتهشده در ۳۳۰قم او را «خداوندگار آسیا» ــ یعنی
شاهنشاهی ایران ــ میخواند. اندکی پسازآن، او در سکههایی
که در آسیا ضرب میشد، عنوان شاه گرفت. اسکندر با گذشتن از کوههای
البرز، بهسوی دریای کاسپی (خزر)، مناطقی را در هیرکانیا
[۲۰](گرگان) تصرف کرد و فرمانبرداری گروهی از استانداران
و نامآوران ایرانی را پذیرفت و برخی از آنان را در سمتهایشان
ابقا کرد. او با گردشی بهسوی غرب، شاید بهسوی آمل کنونی،
اَمَردهای کوچنشین کوههای البرز را سرکوب کرد. اکنون پیشروی
او بهسوی شرق شتاب بیشتری گرفت. اسکندر در اَریه (هرات)،
ساتی بَرزَن (ساتیبارزانِس)، استاندار آنجا را که نخست فرمانبردار
شده، و سپس سر به شورش برداشته بود، سرکوب کرد و شهر اسکندریۀ اَریهها
(هرات امروز) را پیریخت.
اسکندر سرانجام در جایی در
سیستان یا شاید در فَراه کنونی، گامهایی برای
از میان بردن پارمنیون و خانوادهاش برداشت. فیلوتاس، پسر پارمنیون،
که فرمانده واحد کارآزمودۀ سوارهنظام ملازم اسکندر بود، بهسبب همکاری در توطئهای برای
کشتن اسکندر، بازداشت و اعدام شد. سپس اسکندر در پیامی محرمانه، دستیار
پارمنیون را مأمور کشتن او کرد و بهاینترتیب، پارمنیون
بهقتل رسید. این کار بیرحمانه سبب وحشت منتقدان اسکندر و یاران
پدرِ او، فیلیپ، و تقویت موضع خودِ اسکندر در برابر آنان شد. پسازآن،
همۀ نزدیکان پارمنیون برکنار شدند و مردان نزدیک به اسکندر
ارتقا یافتند. در زمستان ۳۳۰-۳۲۹قم
اسکندر بهسوی بخش علیای رود هیرمند پیش رفت و با
گذر از کوهها، به حدود کابل امروز رسید و در آنجا اسکندریهای
ساخت.
در آن زمان، بسوس که در باختر (باکتریا)
بود، خیزشی ملی برضد مقدونیان را در استانهای خاوری
ایران برمیانگیخت و لقب شاهنشاه بر خود نهاده بود. اسکندر با
گذشتن از کوههای هندوکش، بهسوی شمال رفت و با وجود کمبود آذوقه، ارتش
خود را تا کُندُز (قُندوز) کنونی رسانید. بسوس بهسوی آمودریا
گریخت و اسکندر با پیشروی بهسوی غرب، به بلخ امروزی
رسید و استاندارانی وفادار بر باختر و اَریه گماشت. آنگاه از
آمودریا گذشت و بطلمیوس[۲۱]، فرمانده سپاه خود را به تعقیب
بسوس فرستاد که بهدست اِسپیتامِنۀ سُغدی سرنگون شده بود. بسوس
گرفتار شد، تازیانه خورد و بهرسم ایرانیان، گوشها و بینیاش
را بریدند و سرانجام در هگمتانه اعدام شد.
اسکندر از سمرقند کنونی و از راه
کوروپولیس [۲۲](شهر کورش)، به سیردریا رسید
که مرز شمال شرقی شاهنشاهی ایران بود. در آنجا ایستادگی
چادرنشینان سکایی را با بهرهگیری از منجنیق
(سنگانداز) در هم شکست و در نزدیکی خُجند کنونی در تاجیکستان،
برکنار سیردریا، شهری به نام آلِکساندریا اِسخاته
[۲۳](بهمعنای دورترین اسکندریه) ساخت. در این
میان، اسپیتامنه سراسر سغدیانا [۲۴]را در پی
او برشورانده، و مردمی به نام ماساگِتها[۲۵]، از اتحادیۀ
سکاها، را نیز با خود همراه کرده بود. شکست این شورشیان، که
سرسختترین هماوردان اسکندر از آغاز لشکرکشیهایش بهشمار میرفتند،
تا پاییز ۳۲۸ قم بهدست نیامد. در همان سال،
اسکندر بر هوخشَتره \ huxšatra\ (در یونانی:
اُکسوارتِس[۲۶]) و دیگر اشراف باختر، که در کوهها جای
گرفته بودند، حمله برد و پساز شکست دادن آنان، رَئوخشنا \ raoxšnā\ (یا روشنک؛ در یونانی:
رُکسانه[۲۷]، دختر هوخشتره را که در میان گرفتارشدگان بود، به
همسری برگزید. دیگر مخالفان نیز تسلیم یا
سرکوب شدند.
رویدادی در سمرقند کنونی،
شکاف میان اسکندر و بسیاری از مقدونیان را گستردهتر
ساخت. او در بگومگویی در حالت مستی، کلِئیتوس، یکی
از معتمدترین فرماندهانش را کشت، اما پسازآن، ارتش اعلامیهای
صادر کرد که در آن، کلئیتوس به خیانت متهم شده بود. این اقدام
اسکندر گامی بهسوی استبداد شمرده میشد. افزون بر این،
اندکاندک نشانههایی از گرایش اسکندر به آیینهای
درباری ایران دیده شد. او جامۀ شاهان ایرانی
را بهتن کرد و سپس، در بلخ کوشید تا رسم ایرانیِ زمینبوسی
در برابر شاه را بر یونانیان و مقدونیان تحمیل کند، اما
آنان این رسم را نپذیرفتند؛ حتى کالیستِنِس، تاریخنگار و
خواهرزادۀ ارسطو، که شاید چاپلوسیهایش اسکندر را به خداانگاری
خود تشویق میکرد، از نماز بردن در برابر او خودداری کرد. ولی
کوتاهزمانی پسازآن، کالیستنس بهگناه آگاهی از فتنهای
که خدمتکاران شاهی برضد اسکندر در سر داشتند، گرفتار، و کشته شد و به روایتی
دیگر، در زندان درگذشت. این رویداد فیلسوفان مشائی
را، که کالیستنس با آنان پیوند داشت، از اسکندر دلسرد ساخت.
حمله به هندوستان
اسکندر برای درهم شکستن پایداری
بازپسین شهربانان شاهنشاهی ایران به سرزمینهایی
فراتر از دانش جغرافیای یونانیان رسیده بود. او پسازآنکه
با دشواری فراوان، بر طبیعت سرکش و ایستادگی سرسختانۀ
مردمان کوهنشین و چادرنشین آسیای مرکزی پیروز
شد، برای نگاه داشتن پیوند میان سرزمینهای گشودهشده،
رشتهشهرهایی بر پا کرد و مهاجران را در آنها اسکان داد. وی که
دربارۀ رود بزرگ سِند چیزهایی شنیده بود، در اوایل
تابستان ۳۲۷قم، با سپاهی تقویتشده، که پلوتارک آن
را ۰۰۰‘۱۲۰ تن دانسته است، باختر (بلخ) را
ترک کرد. اگر این رقم درست باشد، این سپاه باید دربرگیرندۀ
مردمان بسیاری، از جمله ساربانان و مهتران، پیشهوران گوناگون و
حتى زنان و کودکان بوده باشد؛ اما شمار سربازان آن احتمالاً در حدود
۰۰۰‘۳۵ تن بوده است.
اسکندر پساز گذشتن دوباره از هندوکش،
احتمالاً از راه بامیان و درۀ غوربَند، نیروهایش را دو دسته کرد. نیمی از آنها
را با باروبنه، زیر فرمان هِفایستیون [۱]و پِردیکاس،
هر دو فرمانده سوارهنظام، قرار داد و به گذرگاه خیبر کنونی گسیل
کرد و نیمی دیگر را خود برداشت و روی به ارتفاعات شمالی
نهاد. او بهسوی سوات و گَندهاره پیش رفت و با کاربرد مؤثر ابزارها و
راهکارهای محاصره، و فتح بلندیهای تسخیرناپذیر
سوات، به چند کیلومتری غرب رود سند رسید. در بهار
۳۲۶ قم، اسکندر با گذشتن از رود سند، وارد تاکسیلا
[۲](در سنسکریت: تاکشاشیلا) شد. فرمانروای تاکسیلا
برای کمک برضد رقیبش، پوروس [۳](پَئورَوه؟)، که بر سرزمینهای
میان رودهای جهِلُم [۴] (در یونانی: هوداسپِس) و
چِناب در پاکستان امروزی حکومت میکرد، فیل و سرباز به اسکندر پیشکش
کرد. واپسین نبرد بزرگ اسکندر در غرب رود جهلم بود. در آنجا پیادهنظام
مقدونی باید برای نخستین بار با فیلهای زرهپوش
میجنگیدند. اسکندر و سواران پیشتازش نمیتوانستند به فیلها
نزدیک شوند، زیرا آنها اسبها را میرماندند. این وضعْ
کهنهسربازان مقدونی را بسیار آشفته و خشمگین ساخت. اسکندر
سرانجام توانست پوروس را شکست دهد؛ اما او را نکشت و بهعنوان دستنشاندۀ خود،
دوباره به فرمانروایی گماشت. اسکندر در کنار جهلم دو شهر ساخت:
آلکساندریا نیکایا [۵]ــ اسکندریۀ نیکه
(ایزدبانوی پیـروزی) ــ در بـزرگـداشت پیـروزی
خـویش، و آلکسانـدریـا بوکِفالا [۶]ــ اسکندریۀ
بوکِفالوس ــ بهیاد اسبش با همین نام که در همانجا مرد.
دانسته نیست که اسکندر سرزمین
هندوستان را فراتر از رود هوفاسیس[۷] (احتمالاً بیاس یا
بِئاس [۸]امروزی در پنجاب)، تا چه اندازه میشناخته است و مدرکی
در دست نیست که نشان دهد او از رود گَنگ چیزی شنیده بوده
باشد. او که هنوز تشنۀ کشورگشایی بود، تا هوفاسیس پیش رفت ولی در
آنجا با سرپیچی نظامیان خود روبهرو شد که در زیر باران
استوایی، از پیشروی سر باز زدند. آنان که بسیار
خسته بودند، تاب رویارویی دوباره با فیلهای جنگی
را نداشتند. سپاهیان اسکندر ضرورت تثبیت قدرت مقدونیان را بر
سراسر قلمرو شاهنشاهی ایران درک کرده بودند، اما ادامۀ
کشورگشایی اسکندر را فراتر از مرزهای ایران، دیوانگی
میدانستند. کوئِنوس[۹]، یکی از چهار فرمانده بزرگ سپاه
اسکندر، سخنگوی شورشیان بود. اسکندر بسیار خشمگین شد و با
اینکه میپنداشت با رسیدن به «اقیانوس شرقی» و پایان
جهان فاصلۀ چندانی ندارد، چون شورشیان را مصمم دید، با بازگشت
موافقت کرد.
اسکندر در کنار رود هوفاسیس
۱۲ محراب برای ۱۲ خدای اُلَمپی برپا
کرد و به کرانۀ رود جهلوم بازگشت. در آنجا ناوگانی از ۸۰۰ تا
۱۰۰۰ کشتی برآورد و به پاییندست این
رود و از آنجا بهسوی رود سند روان شد. نیمی از نیروهایش
سوار بر کشتی، و نیم دیگر در دو سوی رود، بر کرانه میرفتند.
ناوگان را نِئارخوس[۱۰]، اهل کرِت، رهبری میکرد و ناخدای
کشتی اسکندر اُنِسیکریتوس [۱۱]نام داشت که هر دو
بعدها گزارشهایی از این لشکرکشی نوشتند. در این مسیر،
نیروهای او درگیر نبردهایی سخت و کشتارهایی
بیرحمانه شدند. در جریان حملۀ آنان به یکی از شهرهای
قوم مالی [۱۲]در نزدیکیِ رود راوی
[۱۳](در پاکستان کنونی)، اسکندر زخمی کاری برداشت
که او را رنجور ساخت. او پساز رسیدن به دلتای سند، لنگرگاه و اسکلهای
ساخت و هر دو شاخۀ رود سند را کاوش و شناسایی کرد.
اسکندر خود بههمراه بخشی از نیروهایش
از خشکی راه بازگشت در پیش گرفت و باقیماندۀ نیروها
را در ۱۰۰ تا ۱۵۰ کشتی، به فرماندهی
نئارخوس، مأمور دریانوردی اکتشافی در امتداد کرانۀ خلیج
فارس کرد. نئارخوس در سپتامبر ۳۲۵قم بهراه افتاد و سه هفته
وقت گرفت تا در اواخر اکتبر، باد موسمیِ شمال خاوری را دریابد.
اسکندر نیز در سپتامبر همان سال در امتداد کرانۀ خلیج
فارس، از راه گِدروسیا (بلوچستان امروز) روان شد، اما کوهستانی بودن
سرزمینهای پیش رو، او را ناچار ساخت تا از دریا دور شود
و ازاینرو، نتوانست آذوقه برای ناوگان خود فراهم آورد. کراتِروس،
افسری عالیرتبه، پیشاپیش با باروبنه و دِژکوبها، فیلها،
بیماران و زخمیها، بههمراه سه گردان پیادهنظام، از راه کویته
و قندهار کنونی بهراه افتاده بود تا به درۀ رود هیرمند
برسد و از آنجا، از راه زَرَنگ (در سیستان کنونی) پیش رود و بر
فراز رود آمانیس (میناب امروزی)، در کرمان به سپاه اصلی
اسکندر بپیوندد. راهپیمایی اسکندر به گدروسیا مصیبتبار
بود. لشکریان او از کمبود آب و غذا در بیابان رنج فراوان بردند و
هنگامی که در یک وادی اردو زده بودند، در پی روان شدن
ناگهانی سیل، بسیاری از زنان و کودکان و زخمیان
کشته شدند. اسکندر سرانجام به رود میناب رسید و در آنجا، نئارخوس و
ناوگانش، که آنان نیز تلفاتی متحمل شده بودند، به اسکندر پیوستند.
تحکیم امپراتوری
پساز رسیدن به کارمانیا
(کرمان)، اسکندر سیاست جابهجاییِ مقامهای ارشد و کیفردهی
فرمانداران بزهکار را، که پیشاز ترک هندوستان آغاز کرده بود، پی
گرفت. میان سالهای ۳۲۶ و ۳۲۴قم
بیشاز ۳/ ۱ ساتراپها (استانداران) بر کنار، و ۶ تن،
ازجمله استانداران ایرانیِ پِرسیس (پارس)، سوسیانا (ایلام)،
پارایتاکِنا [۱۴](اصفهان) و کارمانیا (کرمان) به مرگ
محکوم شدند. سه فرمانده مستقر در ماد، ازجمله کلِئاندروس[۱۵]، برادر
کوئنوس (که اندکی پیشتر مرده بود) به باجگیری متهم، و
به کرمان فرا خوانده، و در آنجا محاکمه و اعدام شدند. در اینکه شدت عمل
اسکندر برای عبرتگرفتن دیگر استانداران و فرماندهان خطاکار بوده، یا
اینکه بیاعتمادی به افراد (همچون فیلوتاس و پارمنیون)
دلیل از میان بردن آنان بوده است، تردید وجود دارد؛ اما منابع
کهن، که معمولاً از اسکندر طرفداری کردهاند، دربارۀ سختگیریهای
او بهشکل دیگری نظر دادهاند.
اسکندر در بهار ۳۲۴قم
به شوش، پایتخت ایلام و مرکز اداری شاهنشاهی ایران،
رسید و دریافت که گنجورش، هارپالوس، از بیم کیفر دستبرد
به خزانه، با ۰۰۰‘۶ سرباز مزدور و
۰۰۰‘۵ تالِنت پول به یونان گریخته است.
هارپالوس را در آتن دستگیر کردند، اما گریخت و بعدها در کرِت دستگیر،
و اعدام شد. اسکندر در شوش ضیافتی برپا داشت تا تسخیر شاهنشاهی
ایران را جشن بگیرد. در این ضیافت، برای پیشبرد
سیاست آمیزش نژادی مقدونیان و ایرانیان در
آفریدن یک نژاد برتر، او و ۸۰ تن از افسرانش همسران ایرانی
برگزیدند که دراینمیان، دو دختر داریوش سوم به همسری
اسکندر و هفایستیون درآمدند. به ۰۰۰‘۱۰
تن از سربازان مقدونی هم که همسران ایرانی گرفته بودند، جهیزیۀ
سخاوتمندانهای داده شد. این روش آمیزش نژادی سبب اختلاف
روزافزون میان اسکندر و مقدونیانی شد که با درک تازۀ او از
مفهوم امپراتوری موافق نبودند.
تصمیم اسکندر در بهکارگیری
همسان ایرانیان و مقدونیان در ارتش و ادارۀ استانها، خشم
این مقدونیان را بیشتر برانگیخت. این ناخشنودی
با پیوستن ۰۰۰‘۳۰ تن از جوانان ایرانی
باختر و سغد و دیگر بخشهای امپراتوری، که آموزش نظامی
مقدونی دیده بودند، به سوارهنظام همراه اسکندر، گسترش یافت.
افزون بر آن، اشراف ایرانی در میان سوارهنظام محافظ اسکندر پذیرفته
شدند. پِئوکِستاس، فرماندار تازۀ پارس، برای چاپلوسی، از این سیاست پشتیبانی
کامل کرد؛ اما بیشتر مقدونیان آن را تهدیدی برای
امتیازهای خود میانگاشتند. این مخالفت هنگامی به
اوج رسید که اسکندر تصمیم گرفت کهنهسربازان مقدونی را بهرهبری
کراتِروس به مقدونیه بفرستد. این تصمیم حرکتی بهسوی
انتقال کرسی قدرت به آسیا تعبیر شد و همۀ مقدونیان،
مگر محافظان سلطنتی، سر به شورش برداشتند؛ ولی هنگامی که اسکندر
همۀ ارتش خویش را برکنار کرد و بهجای آنان ایرانیان
را بهخدمت گرفت، مخالفتها فرونشست. در پی این رویداد، یک
میهمانی آشتی برپا شد که در آن، ۰۰۰‘۹
مهمانْ پایان سوءتفاهم در موضوع اشتراک مقدونیان و ایرانیان
در حکومت ــ و نه چنانکه میگفتند، همسانی رعایا در همۀ امتیازها
ــ را جشن گرفتند. سپس ۰۰۰‘۱۰ کهنهسرباز مقدونی
هم با پیشکشهایی به مقدونیه بازگردانده شدند و بحران پایان
یافت.
نقشۀ امپراتوری
اسکندر مقدونی و مسیر لشکرکشی و بازگشت او.
در تابستان ۳۲۴قم
اسکندر کوشید تا مشکل دیگری را حل کند و آن، آوارگی
هزاران سرباز مزدور در یونان و آسیا بود. بسیاری از آنان
به دلایل سیاسی از شهرهایشان تبعید شده بودند. برای
این کار، فرمانی از اسکندر به اروپا برده، و در سپتامبر
۳۲۴قم در اُلَمپیا منتشر شد که در آن، همۀ شهرهای
یونان موظف به پذیرش دوبارۀ تبعیدیان و خانوادههایشان،
مگر اهالی تِب، شدند. این دستور سبب دگرگونیهایی در
مقررات دولتهای اُلیگارشیای میشد که آنتیپاتِر،
فرماندار اسکندر، در شهرهای یونان برقرار کرده بود. اسکندر میخواست
آنتیپاتر را فرا بخواند و کراتروس را جایگزین او سازد، ولی
مرگ مهلتش نداد.
در پاییز
۳۲۴قم هفایستیون در هگمتانه (همدان) مرد و مقام
او، یعنی وزیر بزرگ، بیجانشین ماند. اسکندر از مرگ
این دوست دیرینه سخت اندوهگین شد و برای او مراسم
سوگواری شاهانهای در بابِل برگزار کرد. او فرمانی عمومی
برای یونانیان فرستاد تا هفایستیون را، همچون یک
قهرمان، محترم شمارند. این فرمان احتمالاً با خواست خداوندگاری اسکندر
پیوند داشت. او دیرزمانی بود که اندیشۀ خدا
شدن را در سر داشت. در باور یونانیان، تمایز روشنی میان
خدا و انسان نبود و در افسانههای آنان، بیشاز یک نمونه از رسیدن
انسان به مقام خدایی، از راه انجام کارهای بزرگ،آمده است.
اسکندر در چندین مورد، مقایسه میان شاهکارهایش با کارهای
دیونوسوس و هِراکلِس (هرکول) را تشویق کرد. بهنظر میرسید
که او به خداوندگاری خود باور داشت و دیگران هم میبایست
آن را میپذیرفتند. این کارِ او انگیزۀ سیاسی
نداشت؛ زیرا در شهرهای یونان، مقام خدایی دارای
امتیاز ویژهای نبود. ادعای او شاید نشانهای
از جنون خودبزرگبینی و ناپایداری عاطفیاش بود.
شهرها ناگزیر، ولی بیشتر با ریشخند، این ادعا را پذیرفتند.
در اعلانی که در اسپارت صادر شد، آمده بود: «چون اسکندر آرزو دارد خدا باشد،
بگذارید خدا باشد».
در زمستان ۳۲۴قم،
اسکندر برای گوشمالی کوهنشینان زاگرس، با بیرحمی
به کوههای لرستان لشکرکشید. او در بهار سال بعد در بابِل، افزون بر
نمایندگان شهرهای یونان، سفیران حسننیت را از سوی
لیبیاییها، و نیز اِتروسکها، بروتیاییها
[۱۶]و لوکانیاییها[۱۷]ی جنوب ایتالیا
بهحضور پذیرفت؛ اما داستان آمدن سفیرانی از میان اقوام
دورتر، چون کارتاژیها، سِلتها، ایبِریاییها و حتى
رُمیها، شاید از برساختههای بعدی باشد. اسکندر درپی
سفر دریایی نئارخوس، اسکندریهای بر دهانۀ رود
دجله در خلیج فارس ساخت و میخواست راههای ارتباط دریایی
با هندوستان را گسترش دهد. برای این کار، لشکرکشی و کاوش در
کرانههای شبهجزیرۀ عربستان ضروری مینمود. او همچنین هراکلِئیدِس
[۱۸]ــ یکی از افسرانش ــ را برای کاوش در کرانههای
دریای کاسپی (هیرکانی / خزر) فرستاد.
اسکندر هنگامی که سرگرم بهسازی
نظام آبیاری و آبادسازی کرانههای خلیج فارس بود،
پساز یک مهمانی طولانی و مسابقۀ میخواری
در بابِل، بیمار شد و ۱۰ روز بعد، در ۱۳ ژانویۀ
۳۲۳قم در ۳۳ سالگی مرد. او ۱۲
سال و ۸ ماه فرمانروایی کرد. پیکرش را بطلمیوس، که
بعداً شاه مصر شد، به مصر برد و در تابوتی زرین در اسکندریه
نهاد. هم در مصر و هم در شهرهای یونانی به او احترامی
خداگونه نهادند.
اسکندر ولیعهدی تعیین
نکرده بود و سردارانش فیلیپ سوم (فیلیپوس آرهیدایوس[۱])
ــ پسر نامشروع و کمعقل فیلیپ دوم ــ را بههمراه اسکندر چهارم، پسر
اسکندر و رکسانه، که پسازمرگ اسکندر زاده شد، مشترکاً به پادشاهی نشاندند.
این دو پساز چانهزنی بسیار، ساتراپیها (استانها)ی
امپراتوری را میان خود بخش کردند و وحدت امپراتوری با دشواری
حفظ شد. اما هر دو شاه، فیلیپ سوم در ۳۱۷قم و
اسکندر چهارم در ۳۱۰ یا ۳۰۹ قم، کشته
شدند. پسازآن، استانها مستقل شدند و سرداران، به پیروی از آنتیگونوس
در ۳۰۶قم، عنوان شاه بر خود نهادند. این حکومتها با یکدیگر
درگیر نبردهایی شدند که سرانجام به پدید آمدن پادشاهیهای
آنتیگونی، بطلمیوسی، سلوکی و باختر (باکتریا)
انجامید.
ارزیابی
اسکندر یکی از بزرگترین
فرماندهان نظامی جهان در همۀ دورانهاست. او مهارت ویژهای، هم در بهکار بردن ترکیبی
از جنگافزارها و هم در متناسب کردن تاکتیکهایش در رویارویی
با دشمنانی داشت که همچون سکاهای چادرنشین یا هندیانِ
دارای فیل جنگی، شیوههایی نو در جنگ داشتند.
او در طراحی راهبُرد (استراتژی) ماهر بود و میدانست چگونه در
هر نبرد، از فرصتهایی که بهدست میآمد و در پیروزی
یا شکست نقش تعیینکننده داشت، سود بَرَد. او همچنین برای
بهرهبردن کامل از پیروزیهایش، دشمن را بیرحمانه تعقیب
میکرد. بهرهگیری او از سوارهنظام چنان مؤثر بود که کمتر نیازی
به پیادهنظام مییافت. دوران کوتاه فرمانروایی
اسکندر زمانی سرنوشتساز در تاریخ اروپا و آسیا بود. از مقاصد
کشورگشایانۀ اسکندر اطلاعات معتبر اندکی برجای مانده است. برنامههای
دوررَس برای فتح مدیترانۀ باختری و بنیادگذاری
سلطنتی جهانی، که دیودُروس، تاریخنگار یونانی
سدۀ نخست میلادی، ثبت کرده است، شاید از برساختههای
بعدی باشد. اگر چنین نیز نباشد، جانشینان اسکندر آن طرحها
را یکسره به آب دادهاند. اگر اسکندر زنده میماند، بیگمان فتح
آسیای صغیر را تکمیل میکرد؛ زیرا پافلاگونیا،
کاپادوکیا و ارمنستان هنوز استقلال واقعی خود را حفظ کرده بودند. اما
در واپسین سالها، ظاهراً هدف او کاوش سرزمینهای تازه بود، بهویژه
در عربستان و کرانۀ دریای کاسپی (خزر).
اسکندر تا پایان زندگی در پی
پدید آوردن اتحادیهای از اقوام بود. او برای این
کار، ارتش خود را به شکل یک نیروی چندملیتی حافظ
نظم، دوباره سازمان داد، در طول راههای بازرگانی، مهاجرنشینهایی
برپا ساخت و به ازدواج گسترده میان مقدونیان و اقوام آسیایی
فرمان داد و خود در این کار پیشگام شد. اما کوشش او برای درهم
آمیختن مردمان خاورزمین و باخترزمین ناکام ماند؛ زیرا
مقدونیان، چه رهبران و چه مردم عادی، این اندیشه را نپذیرفتند
و در امپراتوری سلوکی، که پساز اسکندر پدید آمد، عناصر مقدونی
و یونانی آشکارا برتری داشت. اگرچه جزئیات کامل سیاست
اقتصادی اسکندر دانسته نیست، آشکار است که او یک نظام مرکزی
مالیاتی پدید آورده بود که در آن، کارگزاران گردآوری مالیات
احتمالاً مستقل از فرمانروایان محلی کار میکردند. بخشی
از ناکامی این دستگاه بهدلیل ضعف شخصیت هارپالوس،
گنجور بزرگ، بود. اما بنیاد نهادن یک نظام پولی نو برپایۀ سکههای
نقره، بهشیوۀ آتن، بهجای نظام کهنۀ مسکوکات دو فلزی رایج
در مقدونیه و ایران، به بازرگانی در سراسر امپراتوری یاری
رساند. سرازیر شدن شمشهای زر و سیم از خزانههای
شاهنشاهی ایران نیز تحرک بسیاری به اقتصاد سراسر منطقۀ مدیترانه
بخشید.
اسکندر برای بههم پیوستن
سرزمینهای فتحشده، در طول مسیر لشکرکشیهایش شهرهای
بسیاری برپا کرد (پلوتارک از ۷۰ شهر سخن میگوید)
که بیشترشان اسکندریه نام گرفتند. این شهرها، که بهخوبی
مکانیابی میشدند و به منابع آب دسترسی داشتند، افزون بر
سربازان اسکندر، جوانان، بازرگانان و دانشوران را نیز به خود جلب میکردند.
البته بعدها بسیاری از مهاجران این شهرها را ترک گفتند، اما
فرهنگ و زبان یونانی از این شهرها به دیگر سرزمینهای
فتحشده گسترش یافت. بدینسان، اسکندر فرهنگ و تمدن یونانی
را تا آسیای مرکزی و هندوستان گسترش داد و راه را برای پدید
آمدن پادشاهیهای دوران هِـلِنیستی (یونانیمآبی)
در سراسر امپراتوری هموار ساخت. در دوران یونانیمآبی، یونانی
زبان مشترکی برای ارتباط میان این سرزمینها بود.
نادرست نیست اگر گفته شود که سربرآوردن امپراتوری روم، گسترش مسیحیت
بهمثابه یک دین جهانی، و سدههای دراز سیطرۀ
امپراتوری بیزانس، همه تا اندازهای نتیجۀ
کشورگشاییهای اسکندر بودهاند.
از هیچ انسان دیگری
بهاندازۀ اسکندر در افسانههای ملتهایی چنین گوناگون یاد
نشده است. او در افسانههای مصری به مقام خدایی رسیده
است؛ در داستانهای فارسی و عربی، قهرمانی افسانهای
است؛ در روایتهای عبری از خاندان داوود، و پیامآور ظهور
مسیح دانسته شده است؛ و حتى در اخبار قدیسان اتیوپیایی،
قدیس شناخته شده است.
مآخذ
EA , 2006 (under «Alexander the
Great»; EB , 2010 (under «Alexander the Great», »Porus«, «Taxila»); ME , 2009
(under «Alexander the Great»).
بخش تاریخ
اسکندر در منابع ایرانی ـ
اسلامی
شخصیت تاریخی اسکندر
در منابع ایرانی ـ اسلامی دستخوش تحریف و آشفتگی بسیار
شده است، بهگونهایکه در این منابع، عنصر افسانه بر حقیقت تاریخی
زندگی وی فزونی دارد. آشفتگی و ابهامی که دربارۀ شخصیت
او در این منابع هست، مولود ۳ عامل است: ۱. افسانۀ خویشاوندی
اسکندر با دودمان کیانیان ایران؛ ۲. اختلاط شخصیت
اسکندر با شخصیت قرآنی ذوالقرنین؛ ۳. یکی
بودن احتمالی ذوالقرنین و کورش بزرگ، بنیادگذار دودمان هخامنشی.
توضیح آنکه نخست، بنابر پارهای روایات کهن، اسکندر فرزند
داراب، یا دارای بزرگ، از پادشاهان کیانی، و نتیجۀ وصلت
این پادشاه با دختر فیلیپ مقدونی دانسته میشده
است. دودیگر آنکه در زمانی نامعلوم، پیشاز ظهور اسلام، اسکندر
مقـدونی بـا شخصیتی موسوم بـه ذوالقرنین ــ که ظاهراً هم
سلطنت دنیـایی و هم سلطنت روحانـی و دینی
داشته است ــ یکی شده بود و پسازآنکه در قرآن کریم آیاتی
در شأن ذوالقرنین آمد (کهف/ ۱۸/ ۸۳-
۹۸)، در تواریخ و تفاسیر اسلامی، این دو
غالباً یکی انگاشته شدند (برای نمونه، نک : ابوالفتوح،
۴۴۹؛ بلعمی،
۷۰۹-۷۱۱؛ فخرالدین رازی،
۱۶۳؛ ثعلبی، ۳۵۹؛ قرطبی،
۴۵- ۴۷). سهدیگر آنکه، بهموجب برخی پژوهشهای
اخیر، ذوالقرنین و کورش بزرگ فردی واحد دانسته شدهاند (آزاد،
جم ).
احتمال یکی بودن اسکندر
مقدونی و ذوالقرنینِ قرآن بسیار کم است، مگر آنکه، به پیروی
از فرض گروهی از مورخان گذشته، قائـل بـه وجـود دو اسکنـدر یا دو
ذوالقـرنین شویـم (مثـلاً نک : ابنکثیر،
۴۱۸؛ خواندمیـر، ۲۰۹). از سوی دیگر،
تأثیر تاریخی اسکنـدر ـ ذوالقرنین در ادب و فرهنگ ایرانی
ـ اسلامی آنچنان گسترده است که هم در آثار ادبی، عرفانی و
اخلاقی، و هم در فرهنگ عامه، آمیزهای از هر دو شخصیت
(اسکندر، پسر فیلیپ، و ذوالقرنینِ قرآن) بهچشم میخورد.
معرفی تاریخی اسکندر
و یکی شدن او با ذوالقرنین، و نیز یکی شدن
ذوالقرنین بـا کورش بزرگ، تـا اندازهای ناقص یا حتى گیجکننده
خواهد بود. مقایسۀ انبوه آنچه دربارۀ این دو شخصیت تاریخی ـ افسانهای گفته، و
نوشته شده است، کمابیش ثابت میکند که آنان از جهات گوناگون، دو شخصیت
جداگانه بودهاند و چنین مینماید که در اذهان غیرمنتقد و
اسطورهساز، یک اسکندر بیشتر وجود ندارد که گاه پادشاهی است خونریز
و جهانستان و گاه، شاهی پیامبرگونه، همراه خضر نبی در طلب آب
زندگانی (حیوان).
روایات مربوط به اسکندر در منابع
ایرانی یا از اصل پهلوی، یا از مآخذ غیرپهلوی
(یونانی، سُریانی و احتمالاً مآخذ دیگر) بوده است.
پارهای از این روایات را در اصل، ایرانیان
(معمولاً زردشتیان) روزگار ساسانی در کتابهایی مانند خوتای
نامک نوشتهاند، و پساز اسلام، این روایتها به نوشتههای پهلوی،
مانند دینکرت، بندهش و ارداویرافنامه، انتقال یافته، و سپس
مأخذ مورخان ایرانی و عرب قرار گرفته است. مقدار اینقبیل
اخبار نسبتاً کم است. بخش دیگر از روایات مربوط به اسکندرْ داستانها و
گزارشهای مجعول، نیمهافسانهای یا مبالغهآمیزی
است که پساز مرگ او به یونانی نوشته شده، و بعدها به زبانهای
سریانی، پهلوی، عربی، ارمنی و جزآن ترجمه شده، چیزهای
فراوانی بدان افزوده شده، و به منابع فارسی و عربی راه یافته
است.
در روایتهایی که بهدست
خود ایرانیان (معمولاً زردشتیان) نوشته شده، اسکندر مردی
ویرانگر، ستمکار و اهریمنی وصف شده، اما در دستهای دیگر
از روایات ایرانی، اسکندر بهگونهای دیگر تصویر
شده است. این روایات سرشار از خیالپردازیها، افسانهها،
مبالغهها و ستایشها دربارۀ اسکندر است. او در این روایات، هم پیامبری
خداشناس، با ایمان و مبلغ دین خداست و هم قهرمانی صفشکن و جهانگیر.
منشأ اخبار مجعول و سررشتۀ بیشتر
افسانهها دربارۀ اسکندر کتابی است که در حدود ۲۰۰م، یعنی
۵ سده پساز اسکندر، بهدست مردی ناشناس در مصر نوشته شد و سپس به فیلسوف
و مورخ همزمان اسکندر، کالیستِنِس
(۳۶۰-۳۲۷قم)، خواهرزادۀ ارسطو، منسوب
شد. البته دستمایۀ این مجعولات به زمان خود اسکندر باز میگردد که سرداران و
لشکریانش شرح کارهای او را با مبالغهگویی و خیالپردازی
نقل کردند. در رأس این افسانهپردازان، اُنِسیکریتوس، یکی
از فرماندهان سپاه اسکندر، و کالیستنس بودند که در لشکرکشیهای
اسکندر به شرق، او را همراهی میکردند. این گزارشهای
نادرست بعدها موضوع رمان تاریخی کلِیتارخوس، از سرداران اسکندر،
قرار گرفت (پیرنیا، ۱/ ۸۲).
کالیستنس در سفرهای جنگی
اسکندر مشاهدات روزانۀ خود را بهصورت کتاب تاریخی درآورد و قصد داشت با این
کتاب، مخدوم خود را شهرۀ آفاق کند؛ اما زمانی که اسکندر ادعای خدایی کرد،
او برضد این ادعا سخن راند («دانشنامۀ[۲]،...»، ذیل
«اسکندر[۳]») و نوشتۀ خود را برتر از کارهای اسکندر شمرد (پیرنیا، ۲/
۱۷۴۴). تاریخ کالیستنس چندی بعد مفقود
شد تا آن مصریِ ناشناس از روایات دروغین و گزارشهای
مبالغهآمیزی که از انسیکریتوس و کالیستنس بهدستش
رسیده بود، مجموعهای به یونانی پرداخت و سخنان بیپایۀ دیگر
بدان افزود. این داستان سپس خود منشأ انبوه افسانههای بیپایۀ لاتین،
پهلوی، سریانی، ارمنی، عبری، عربی، حبشی
و شماری دیگر از زبانها دربارۀ اسکندر شد.
بسیاری از منابع فارسی
و عربی شجرهنامههایی مجعول از اسکندر بهدست میدهند.
بااینهمه، در بیشتر آنها نام پدر اسکندر (فیلیپ) را به
شکلهای فیلفوس، فیلقوس، فیلاقوس، فیلبس یا بیلبوس
آوردهاند. در این تبارنامهها فراتر از نام فیلیپ، به نامهایی
همچون مطریوس، مصریم، هرمس، میطون، عیص و ...، برمیخوریم
که نشانی از آنها در تاریخهای یونانی و رومیِ
اسکندر پیدا نمیشود و روشن است که بعدها برساخته شده است. روایتهای
آمده در بیشتر این مآخذ، مانند تاریخ طبری (ص
۵۷۷)، مروج الذهبِ مسعودی (ص ۳۱۸)، زین
الاخبار گردیزی (ص ۶۰۲-۶۰۳)،
المنتظم ابنجوزی (۴۲۴-۴۲۵)، الکامل
ابناثیر (ص ۲۸۴) و بهتبع آنها، تاریخهای
متأخرتر، مانند مجمل فصیحی (فصیح، ۲۵)، تبار اسکندر
را به ابراهیم خلیل یا نوح نبی میرسانند.
پیوند خوردن رشتۀ تبار
اسکندر به قوم یهود، یا درآمدن وی به مقام پادشاهی مسیحی،
بیگمان ناشی از خلق افسانهای مسیحی بر پایۀ
کتابهای خطیِ مرکز بایگانی پادشاهان اسکندریه، و به
نظم درآمدن بخشهایی از آن به همت شخصی به نام یعقوب
ساروک، شاعر سریانیزبان مسیحی در اوایل سدۀ
۶م، بوده است و اینها همه میرسانند که چنین مترجمان یا
گردآورندگان اخبار اسکندر پارهای از روایتها و افسانههای دینی
یهودی و مسیحی را به اصل یونانی افزودهاند.
قرائن نشان میدهد که مترجم اسکندرنامه از عربی به سریانی،
کشیشی مسیحی بوده است (باج، 60, 62, 77).
گذشته از پارهای اختلافات جزئی،
در تاریخهای متقدم عربی و فارسی، به ۳ نوع نسب برای
اسکندر برمیخوریم: نسب سامی ـ مسیحی، نسب مصری،
و نسب ایرانی.
بر آنچه از حوادث زندگی اسکندر،
تقریباً در همۀ تاریخهای قدیم، بیشتر تکیه شده، جنگ او با
ایرانیان است. عمده تفاوتِ گزارش این تاریخها با آنچه در
منابع اروپایی در اینباره آمده، این است که حریف ایرانی
اسکندر، که در تاریخهای اروپایی، داریوش سوم، آخرین
شاهنشاه هخامنشی است، جای خود را معمولاً به دارای دارا، یا
دارای دوم یا دارای اصغر، آخرین پادشاه کیانی،
میدهد. به همین دلیل، در آثار ادبی فارسی نیز
همیشه دارا و اسکندر در کنار یا در برابر یکدیگر قرار میگیرند.
در منابع اسلامی، افزون بر گزارش
خونریزیها و سفاکیهای اسکندر، گزارشهای بسیاری
نیز از حیلهگریها، ریاکاریها و پیمانشکنیهای
او به چسم میخورد (مثلاً نک : دینوری، ۵۷،
۵۸؛ ابناثیر، ۲۹۰؛ حمدالله، ۹۶؛
ابنجوزی، ۴۲۴). در تاریخهایی که به
قلم یونانیان و رومیان نوشته شده، نیز نمونههایی
از این پیمانشکنیها و حیلهگریهای اسکندر دیده
میشود. بهنظر میرسد شهرت اسکندر به دانشاندوزی و علمدوستی
موجب شده است که او در بسیاری از کتابهای تاریخ و اخلاق،
محور شماری حکایات پندآموز، نکات حکمی، فلسفی و اخلاقی
شود. انتساب بسیاری از این نکات فلسفی و اخلاقی، که
از زبان اسکندر بیان شده، به شخص وی سخت محل تردید است. اسکندر
در شماری از حکایاتی که در آنها نقشی دارد، بهصورت
پادشاهی حکیم، خردمند، ژرفبین، و در جاهایی مردی
پرهیزگار، خداشناس و رازدار ظاهر میشود (برای نمونه، نک :
مسعودی، ۳۲۰، ۳۲۲؛ ابنبابویه،
۳۷۲؛ شهرستانی،
۱۳۸-۱۳۹؛ ابنجوزی،
۴۲۵، ۴۲۶؛ عیاشی،
۳۴۸؛ ابناثیر،
۲۸۸-۲۸۹؛ حمدالله، همانجا). سازندگان و گویندگان
این حکایات و عبارات حکمی و فلسفی احتمالاً خواستهاند با
قرار دادن اسکندر در کانون سخنان خود، برجستگی و دوام بیشتری به
آنها ببخشند.
در آثار ادبی فارسی، آنچه
از جهانگیری، زیادهخواهی، مصاحبت با خضر و طلب آب حیات
و غیره در اخبار آمده، همه به اسکندر نسبت داده شده است. مشهورترین
مجموعههایی که بر پایۀ اخبار اسکندر به نثر فارسی
نوشته شده، قصههای مفصلی است که عنوان اسکندرنامه (ه م) دارند،
مانند اسکندرنامهای که از سدۀ ۵ق، و اسکندرنامۀ دیگری که از عهد صفوی باقی مانده است و هر دو به
نثری فصیح نوشته شدهاند (صفا، ۱۹۸؛ بهار،
۲۶۲، ۲۶۳، حاشیۀ ۱).
شاعران و نویسندگان ایرانی در بند آن نبودهاند که در اخبار،
اسکندر درست را از نادرست بازشناسند. ازاینرو، در آثار آنان اسکندرْ
ذوالقرنین است و ذوالقرنینْ اسکندر. خضر در مصاحبت اسکندر، در جستوجوی
آب زندگانی به ظلمات میرود، سدّ سکندر بهآسانی در چین
قرار میگیرد، و اسکندرِ خونریز به نمونه و نمادی از
جوانمردی، بخشندگی، عدالت و رحم تبدیل میشود. شاعرْ چشمۀ آب حیات
و آیینۀ سکندری را واقعیات مسلم میانگارد؛ البته شاعران عارف
و عارفان شاعر از حد تشبیهات و استعارات مرسوم فراتر رفته و آنچه، را دربارۀ
اسکندر خواندهاند، به زبان نمادین عرفان مبدل کرده، و از این رهگذر،
بر غنای ادب عرفانی فارسی افزودهاند.
مآخذ
ابناثیر، الکامل، ج ۱؛ ابنبابویه،
محمد، کمال الدین و تمام النعمة، بهکوشش حسین اعلمی، بیروت،
۱۴۱۲ق/ ۱۹۹۱م؛ ابنجوزی،
عبدالرحمان، المنتظم، بهکوشش محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت،
۱۴۰۰ق، ج ۱؛ ابنکثیر، اسماعیل، تفسیر
القرآن العظیم، دارالفکر، بیروت،
۱۳۸۵-۱۴۰۰ق/
۱۹۶۶-۱۹۸۰م، ج ۴؛
ابوالفتوح رازی، حسین، روح الجنان، بهکوشش مرتضى مدرسی، قم،
۱۴۰۴ق، ج ۳؛ آزاد، ابوالکلام، ذوالقرنین یا
کورش کبیر، ترجمۀ محمد ابراهیم باستانی پاریزی، تهران،
۱۳۴۲ش؛ بهار، محمدتقی، سبکشناسی، تهران،
۱۳۳۷ش، ج ۳؛ پیرنیا، حسن، ایرانباستان،
تهران، ۱۳۱۳ش؛ ثعلبی، احمد بن محمد، عرائس المجالس
(قصص الانبیاء)، دارالکتب العلمیه، بیروت،
۱۴۰۱ق/ ۱۹۸۱م؛ حمدالله مستوفی،
تاریخ گزیده، چ نوایی؛ خواندمیر، حبیب السیر،
ج ۱؛ دینوری، احمد بن داود، اخبار الطوال، ترجمۀ محمود
مهدوی دامغانی، تهران، ۱۳۳۴ش؛ شهرستانی،
محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، بهکوشش محمد سید کیلانی،
قاهره، بیتا، ج ۲؛ صفا، ذبیحالله، حماسهسرایی در
ایران، تهران، ۱۳۵۲ش؛ طبری، تاریخ، ج
۱؛ عیاشی، محمد بن مسعود، التفسیر، بهکوشش هاشم رسول
محلاتی، تهران، بیتا، ج ۲؛ فخرالدین رازی، التفسیر
الکبیر، مطبعة البهیة، قاهره، بیتا، ج ۲۱؛ فصیح
خوافی، محمد بن محمد، مجمل فصیحی، بهکوشش محمود فرخ، مشهد،
۱۳۳۹-۱۳۴۱ش، ج۱؛ قرطبی،
محمد بن احمد، الجامع لاحکام القرآن، دار احیاء التراث العربی، بیروت،
۱۹۶۵-۱۹۶۶م، ج ۱۱؛
گردیزی، عبدالحی بن ضحاک، زینالاخبار، بهکوشش عبدالحی
حبیبی، تهران، ۱۳۶۳ش؛ مسعودی، علی
بن حسین، مروج الذهب، بهکوشش یوسف اسعد داغر، بیروت،
۱۳۸۵ق/ ۱۹۶۵م، ج۱؛ نیز:
Budge, E. A. W, The History of
Alexander the Great, Cambridge, 1889; Chambers΄s
Encyclopedia , Oxford/ London, 1967-1968.