فرمان همايون قضا رأيت ما بود
جارى به زمين و فلك و ثابت و سيار
چون بره بيچاره به چوپانش نه پيوست
از بيم به صحرا نه خسپيد و نه بنشست
خرسى به شكار آمد و بازويش فروبست
با ناخن و دندان استخوانش همه بشكست
شد بره ما طعمه آن خرس زبردست
افسوس از آن بره نوزاده سرمست
فرياد از آن خرس كهنسال شكمخوار
امروز گرفترا غم و محنت و رنجيم
در دا و فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس درين دير سپنجيم
چون زلف عروسان همه در چين و شكنجيم
همه سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
مائيم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيم
جغديم بويرانه هزاريم بكهزار
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبتزده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مى ناب گرفته
از سوزش تب پيكرمان تاب گرفته