به مناسبت سالگرد شهادت جانگداز حضرت موسى بن جعفر، هفتمين پيشواى مسلمين، چند كلمهاى در باره زندگى و شخصيتِ ايشان صحبت مىكنم تا خاطره مباركِ آن حضرت را تجديد كنم.
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در دوره خلافتِ هارون الرشيد زندگى مىكرد و مورد سوء ظنّ دستگاه خلافت بود و هارون همواره از موسى بن جعفر عليه السلام نگران بود.
تاريخ روابط بنى عباس و بنى اميه با امام صادق عليه السلام، امام باقر عليه السلام، امام سجاد عليه السلام، حضرت ابا عبدالله عليه السلام، امام مجتبى عليه السلام و امير المؤمنين عليه السلام و انتساب ائمه عليهم السلام به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و علاقه مردم به ائمه عليهم السلام سبب مىشد كه دستگاه خلافت دائماً از ائمه عليهم السلام نگران باشد و در مورد آنها گرفتار دغدغه و وسوسه باشد.
بنى عباس زندگى را بر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بسيار سخت مىگرفتند به طورى كه هيچ كس جرأت نمىكرد خدمتِ حضرت موسى بن جعفر عليه السلام برود و يك مسئله ساده شرعى را از ايشان بپرسد. زيرا اگر كسى با حضرت موسى بن جعفر عليه السلام تماس مىگرفت، بلافاصله از سوى حكومتْ تحت تعقيب قرار مىگرفت و او را اذيت مىكردند.
سرانجام هارون ديد، با همه سختىها و محدوديتهايى كه به حضرت موسى بن جعفر عليه السلام تحميل كرده است، دلش آرام نمىگيرد و تا هنگامى كه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را به زندان نينداخته و در را بر رويش نبسته، خواب راحت به چشمش نمىرود. بالاخره تصميم گرفتند و حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را به زندان خليفه ستمگر منتقل كردند.
هارون در زندان نيز دست از آزار و اذيتِ حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر نمىداشت.
بدترين زندانها و سنگدلترين زندانبانان را براى ايشان انتخاب مىكردند. اما هر چند وقت يك بار، به هارون خبر مىدادند كه وضعيتِ حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و نماز و دعا و عبادتِ او زندانبان را منقلب كرده و ديگر آن زندانبان، سنگدلى و خباثتِ سابق را ندارد.
شخصى نقل مىكند كه يكى از رؤساى زندانها مرا احضار كرد. در زندان به من گفت از اين پنجره به درونِ اين سلول نگاه كن.
نگاه كردم. زندانْ بسيار تاريك بود.
گفتم چيزى نمىبينم. گفت دقت كن. چند لحظه ديگر چشمت به تاريكى عادت مىكند.
پس از چند لحظه گفتم در گوشه سلول، يك سياهى روى زمين افتاده است.
گفت آن سياهى چيست؟ گفتم مثل اينكه يك عبا است كه روى زمين افتاده است.
گفت بيشتر دقت كن. گفتم هر قدر دقت مىكنم، چيزى جز يك عبا كه روى زمين افتاده است، نمىبينم.
گفت فكر نمىكنى زيرِ عبا كسى باشد؟
بيشتر دقت كردم. گفتم آرى، مثل اينكه عبا كمى حركت مىكند. كسى زير عبا است.
گفت فكر مىكنى، اين فرد كيست؟
گفتم نمىدانم. گفت او موسى بن جعفر است كه در اينجا زندانىِ ماست.
گفتم گناهش چيست؟ به چه جرمى زندانى شده است؟ گفت من از سابقه او خبر ندارم اما از روزى كه به زندان آمده، بعد از اينكه نماز صبح را مىخوانَد، به سجده مىرود و تا ظهر در سجده است.
بعد از نماز ظهر نيز دوباره تا شب مشغولِ عبادت مىشود. شبها هم مشغول عبادت است. من نمىدانم چه زمانى مىخوابد.
بدنش كاملًا تحليل رفته و جز يك پوست و استخوان، چيزى از او باقى نمانده است.