[هيهات اى معاويه، هيهات! كه روشنايى بامداد، تاريكىِ دل شب را رسوا ساخت و درخششِ آفتاب بر نور چراغها چيره گشت.
تو آنچنان آنان را برترى دادى كه به زياده روى آورده و آنچنان ويژه ساختى كه (بر همه) تنگ گرفتى و (از اهلش) آنچنان دريغ داشتى كه به بخل افتادى و آنچنان ستم كردى كه از حد گذشتى. به صاحب حق از (روشنترين و) و كاملترين حقّ او چيزى ندادى تا اينكه شيطان بهره بيشتر و نصيبِ كاملترِ خود را از آن گرفت.
و نيز آنچه را در باره يزيد گفتى كه خود به حدّ كمال رسيده و (مىتواند) امّت محمد صلى الله عليه و آله را اداره كند، دريافتم.
آيا در باره او مىخواهى مردم را به اشتباه افكنى؟ گويا شخصِ پوشيده و ناشناختهاى را توصيف مىكنى، يا از كسى كه آگاهىِ ويژهاى در باره او دارى خبر مىدهى؟! يزيد خود (با رفتار و كردارش) به جايگاهِ انديشهاش رهنمون شود. يزيد را همان گونه كه خود به آن پرداخته- همچون در پىِ سگهاى برانگيخته افتادن و كبوترهاى پيش افتاده و زنانِ نغمهسرا در تار و تنبور را سرگرم شدن- ياورِ سخنانت خواهى يافت.
دست از اين تلاشها بردار (اى معاويه!) چه سودى برايت دارد كه خدا را با گناهانِ اين مردم به بيشتر از آنچه خود دارى ملاقات كنى؟
به خدا سوگند تو پيوسته باطل را بر بيدادگرى و كينهتوزى را بر ستمگرى اختيار (و ميدان) دادى تا جامها را پر كردى. اكنون ميان تو و مرگ جز يك چشم بر هم نهادنْ فاصله نيست كه پس از آن در روز مشهود (نزد حق تعالى) بر عملِ ماندگار خود در آيى و آن روز روز فرار نخواهد بود.]
در آن جلسه، در نتيجه اعتراضات و حرفهاى تندى كه به معاويه زده شد، او نتوانست براى يزيد، بيعت بگيرد. معاويه هم حضرت ابا عبداللّه را تهديد كرد و به ايشان گفت: جلسهاى تشكيل مىدهم. در آن جلسه بالاى سرِ هر كدام از شماها كه در اين جلسه بى پروا حرف زديد، يك مأمور مسلح مىگذارم. سپس از شما پرسيده مىشود كه آيا با يزيد بيعت كردهايد يا خير؟ اگر بگوييد نه، همان جا گردنِ شما زده مىشود.
معاويه جلسات ديگرى را هم تشكيل داد؛ امّا بالاخره نتوانست از حضرت ابا عبداللّه عليه السلام بيعت بگيرد، تا اينكه بالاخره معاويه در سال شصتم هجرى مُرد.
پس از مرگ معاويه، مهمترين چيزى كه ذهنِ يزيد را به خود مشغول ساخته بود، بيعت گرفتن از حجاز بود. اگر حجاز با يزيد بيعت نمىكرد، بيعت يزيد، مشروعيت و عموميت پيدا نمىكرد.
از ميان چهرههاى حجاز، يزيد و اطرافيانش به عبداللّه بن عمر خيلى اهميت نمىدادند. عبد الرحمان بن ابى بكر را هم فكر مىكردند كه مىتوانند با پول راضى كنند.
در اين ميان، دو نفر، خارِ چشم آنها بودند:
[1]- ر. ك: الامامة و السياسة، ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينورى، منشورات الشريف الرضى، قم، 1388 ه. ق. و موسوعة الكلمات الامام الحسين عليه السلام، منظمة الاعلام الاسلامى( سازمان تبليغات اسلامى)، چاپ سوم، 1374 ه. ش.