به من گزارش رسیده است که مردی از قریش در مکه مدعی نبوت است. دو نفر از افسران ارشد خود را به جانب او اعزام کن تا او را دستگیر کرده به سوی من بیاورند. [1] بنا به نقل ابن حجر در الاصابه، «باذان» دستور داد که این دو افسر، او را وادار کنند تا به آیین نیاکان خود برگردد و اگر نپذیرفت سر او را از تن جدا کرده، برایش بفرستند. این نامه حاکی از بیاطلاعی زمامدار وقت است. او به قدری بیاطلاع بود که نمیدانست که این شخص مدعی نبوت بیش از شش سال است که از مکه به مدینه مهاجرت کرده است. وانگهی شخصی را که در نقطهای داعیه نبوت دارد و نفوذ او به قدری گسترش یافته که پیک برای دربار شاهان جهان میفرستد، نمیتوان با اعزام دو افسر دستگیر کرد و یا او را به یمن احضار کرد. فرماندار «یمن» طبق دستور مرکز، دو افسر ارشد و نیرومند خود را به نامهای «فیروز» و «خرخسره»، روانه حجاز کرد. این دو مأمور نخست در «طایف» با یک مرد قرشی تماس گرفتند. وی آنان را راهنمایی کرد و گفت: شخصی که مورد نظر شما است، اکنون در مدینه است. آنان راه مدینه را پیش گرفتند، و شرفیاب محضر پیامبر شدند. نامه باذان را تقدیم کرده و چنین گفتند: ما به دستور مرکز از طرف فرماندار یمن مأموریم شما را به یمن ببریم و تصور میکنیم «باذان» در خصوص کار شما با خسرو پرویز مکاتبه کند و موجبات رضایت او را جلب کند. در غیر این صورت، آتش جنگ میان ما و شما روشن میشود و قدرت ساسان خانههای شما را ویران میسازد و مردان شما را میکشد ... پیامبر با کمال خونسردی، سخنان آنان را شنید. پیش از آنکه به پاسخ گفتار آنان بپردازد، نخست آنها را به اسلام دعوت کرد و از قیافهشان، که دارای شاربهای بلندی بودند، خوشش نیامد. [2] عظمت و هیبت پیامبر و خون سردی او، آنچنان آنها [1]. سیره حلبی، ج 3، ص 278. [2]. و به آنها چنین فرمود: امرنی ربّی أن أعفی لحیتی و أقصّ شاربی؛ خدایم به من دستور داده که ریش را بلند، و شاربها را کوتاه سازم «الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 106».