هرگز صحیح نیست ما از در حیله با آنان وارد شویم. من مطمئنم که خداوند وسیله آزادی تو و دیگران را فراهم میسازد». ابو بصیر گفت: آیا مرا به دست مشرکان میسپاری تا از دین خدا بازم گردانند. پیامبر باز جمله یاد شده را تکرار کرد و او را به دست نمایندگان قریش سپرد و به جانب مکه حرکت داد. وقتی آنان به «ذی الحلیفه» [1] رسیدند، ابو بصیر از فرط خستگی به دیواری تکیه زد. در آن حال، با قیافهای دوستانه به آن مرد «عامری» گفت: شمشیرت را بده تا تماشا کنم. وقتی شمشیر به دست او رسید، آن را از غلاف بیرون کشید و در همان لحظه آن مرد عامری را کشت. «غلام» از فرط وحشت پا به فرار گذاشت و به مدینه آمد و جریان را به عرض رسول خدا رسانید و گفت: ابو بصیر رفیق مرا کشت. چیزی نگذشت که ابو بصیر وارد شد و سرگذشت خویش را بازگو کرد و گفت: ای پیامبر خدا تو به پیمان خویش عمل کردی، ولی من حاضر نیستم به دستهای بپیوندم که با آیین من بازی میکنند وی این جمله را گفت و ساحل دریا را که کاروان قریش از آنجا عبور میکرد، در پیش گرفت و در نقطهای به نام «عیص» سکنا گزید. مسلمانان مکه، از سرگذشت ابو بصیر آگاه شدند، قریب هفتاد نفر از چنگال قریش فرار کرده و در مقر او گرد آمدند. هفتاد نفر مسلمان توانا که از شکنجه قریش به ستوه آمده بودند، نه زندگی داشتند و نه آزادی. تصمیم گرفتند که کاروانهای تجارتی قریش را غارت کنند و یا به هر کس از آنها دست یابند، بکشند. آنان آنچنان ماهرانه نقش خود را بازی کردند که قریش را به ستوه آوردند تا آنجا که قریش با پیامبر اسلام مکاتبه کردند که این ماده را با رضایت طرفین لغو کند و آنها را به مدینه بازگرداند. پیامبر، ماده مزبور را با رضایت هر دو دسته ملغا ساخت و فراریان را که در نقطه «عیص» مسکن گزیده بودند، به مدینه فراخواند [2] و از این راه وسیلهای برای عموم فراهم آمد و قریش فهمیدند که مرد با ایمان را برای همیشه نمیتوان در بند نگاه [1]. دهی است در شش یا هفت میلی مدینه که گروهی از آنجا برای مکه محرم میشوند. [2]. واقدی، المغازی، ج 2، ص 624 و تاریخ طبری، ج 2، ص 284.