اسید که به منظور ریختن خون این دو نفر آمده بود، با چهرهای باز به یگانگی و رسالت پیامبر گواهی داد و در آبی که در آن نقطه بود غسل کرد و جامه را شست و در حالی که شهادتین را زمزمه میکرد به سوی «سعد» برگشت. سعد بن معاذ، با کمال بیصبری در انتظار وی بود، چهره باز و خندان اسید ناگهان پدیدار شد. سعد بن معاذ، رو به حاضران کرد و گفت: به خدا قسم! «اسید» تغییر عقیده داده و برای هدفی که رفته بود موفق نشده است. اسید، جریان را تشریح کرد؛ سعد بن معاذ، در حالی که خشم سراسر بدنش را فراگرفته بود، تصمیم گرفت که این دو نفر را از کار تبلیغ بازبدارد، ولی جریانی که برای «اسید» اتفاق افتاده بود، برای او نیز رخ داد. وی نیز در برابر منطق قوی و محکم و بیانات جذّاب و شیرین مصعب به زانو درآمد و در برابر آنها انگشت ندامت (از تصمیمی که گرفته بود) به دندان گرفت. سلام و تسلیم خود را به آیین توحید ابراز داشت و در همان نقطه غسل کرد و جامه را آب کشید؛ سپس به سوی قومش برگشت و به آنها چنین گفت: من میان شما چه موقعیتی دارم؟ همگی گفتند: تو سرور و رئیس قبیله ما هستی. وی گفت: من با هیچ فردی از زن و مرد قبیله سخن نخواهم گفت، مگر اینکه به آیین اسلام بگروند. سخنان رئیس قبیله دهن به دهن برای اهل قبیله نقل گردید و مدتی نگذشت که تمام قبیله «بنی عبد الاشهل» پیش از آنکه پیامبر را ببینند، اسلام آوردند و از مدافعان آیین توحید گردیدند. [1] ما نمونههای زیادی از این جریانها در تاریخ اسلام داریم و هر یک از آنها گواه بر بیپایگی سخن خاورشناسان درباره پیشرفت اسلام است، زیرا در این حوادث نه زوری بود و نه زری؛ نه پیامبر را دیده بودند و نه با او تماس گرفته بودند، جز منطق محکم یک گوینده اسلامی که توانست در ظرف چند دقیقه انقلاب روحی غریبی در میان قبیله پدید آورد؛ عامل دیگری در کار نبوده است. [1]. اعلام الوری، ص 37 و بحار الانوار، ج 19، ص 10- 11.