ناچار شد که نوه عبد المطلب را بپذیرد. او به شوهر خود چنین گفت: برویم همین طفل یتیم را بگیریم و با دست خالی برنگردیم، شاید لطف الهی شامل حال ما گردد. اتفاقا حدس او صایب درآمد، از آن لحظه که آماده شد به «محمّد» آن کودک یتیم، خدمت کند؛ الطاف الهی سراسر زندگی او را فراگرفت. [1] نخستین قسمت این تاریخ، افسانهای بیش نیست، زیرا عظمت خاندان بنی هاشم و شخصیت مردی مانند «عبد المطلب» که جود و احسان، نیکوکاری و دستگیری او از افتادگان، زبانزد خاص و عام بود، سبب میشد که نه تنها دایگان سرباز نزنند، بلکه درباره وی سر و دست خود را نیز میشکستند. علّت این که او را به دیگر دایگان ندادند، این بود که نوزاد قریش پستان هیچ یک از زنان شیرده را نگرفت؛ سرانجام، حلیمه سعدیه آمد، پستان او را مکید. در این لحظه خاندان عبد المطلب غرق شادی شدند. [2] عبد المطلب، رو به حلیمه کرد و گفت: از کدام قبیلهای؟ گفت: از «بنی سعد». گفت: اسمت چیست؟ جواب داد: «حلیمه». عبد المطلب از اسم و نام قبیله او بسیار شادمان شد و گفت: آفرین آفرین، دو خوی پسندیده و دو خصلت شایسته: یکی سعادت و خوشبختی و دیگری حلم و بردباری. [3] [1]. سیره ابن هشام، ج 1، ص 172- 173. [2]. بحار الانوار، ج 15، ص 442. [3]. بخ بخ، سعد و حلم. خصلتان فیهما خیر الدهر و عزّ الأبد یا حلیمة «سیره حلبی، ج 1، ص 89».