آخر به آن پایبند بودند و گاهی نذرهای بسیار طاقتفرسا مینمودند و با کمال مشقت و زحمت در اجرای آن میکوشیدند. «عبد المطلب» موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان قریش ضعیف و ناتوان است. از اینرو، نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید، یکی را در پیشگاه «کعبه» قربانی کند و کسی را از این پیمان مطلع نساخت. چیزی نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را اجرا کند. تصوّر قضیّه، برای «عبد المطلب» بسیار سخت بود، ولی در عین حال از آن ترس داشت که موفقیتی در این باره تحصیل نکند و سرانجام در ردیف پیمانشکنان قرار گیرد. از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان گذاشته و پس از جلب رضایت آنان، یکی را با قرعه انتخاب کند. عبد المطلب با موافقت فرزندان خود روبهرو گردید. [1] مراسم قرعهکشی به عمل آمد؛ قرعه به نام «عبد اللّه» (پدر پیامبر اکرم) افتاد. «عبد المطلب» بلافاصله دست عبد اللّه را گرفته به سوی قربانگاه برد. گروه قریش از زن و مرد، از جریان نذر و قرعهکشی اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود، یکی میگفت: ای کاش، به جای این جوان مرا ذبح میکردند. سران قریش میگفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وی بگذاریم. عبد المطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومی متحیر بود چه کند و با خود میاندیشید که مبادا پیمان خود را بشکند، ولی با این همه دنبال چاره نیز میگشت. یکی از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکی از دانایان عرب ببرید، شاید وی برای این کار راه حلّی بیندیشد. عبد المطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوی «یثرب» که اقامتگاه آن مرد دانا [1]. سرگذشت یاد شده را، بسیاری از مورخان و سیرهنویسان نوشتهاند و این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که، بزرگی روح و رسوخ عزم و اراده عبد المطلب را مجسم میسازد و درست میرساند که تا چه اندازه این مرد پابند پیمان خود بوده است.