این که ستاره اقبال قریش در آسمان زندگی، با روی کار آمدن «قصیّ بن کلاب» (جدّ چهارم پیغمبر اسلام) درخشید. پس از چندی زمام کار به دست عبد المطلب افتاد. وی تصمیم گرفت که چاه زمزم را مجددا حفر کند، ولی متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقیقا روشن نبود. پس از کاوشهای زیاد از جای واقعی آن اطلاع یافت و تصمیم گرفت که با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد. معمولا در میان هر دستهای، مشتی مردم منفیباف پیدا میشوند که دنبال بهانه میگردند، تا از هر کار مثبتی جلوگیری کنند. از این لحاظ رقیبان «عبد المطلب» برای این که مبادا این افتخار نصیب وی گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبد المطلب چنین خطاب کردند: بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جدّ ما اسماعیل است و همه ما اولاد وی به شمار میرویم؛ باید همه را در این کار سهیم سازی. عبد المطلب به دلایلی پیشنهاد آنان را نپذیرفت، زیرا نظر وی این بود که تنها این چاه را حفر کند و آب آن را به طور رایگان در اختیار همه بگذارد و آب مورد نیاز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقایت حجاج با نظارت شخصی او از هرگونه بینظمی بیرون آید و این نظر در صورتی تأمین میشد که وی مستقلا این کار را بر عهده داشته باشد. سرانجام، آنان با یک کشمکش شدیدی روبهرو گردیدند. بنا شد پیش یکی از دانایان عرب (کاهن) بروند و داوری او را در این باره بپذیرند. «عبد المطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابانهای بیآب و علف میان حجاز و شام را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند، در نیمه راه از تشنگی به ستوه آمدند و کمکم یقین کردند که آخرین دقایق زندگی خود را میگذرانند. از اینرو، درباره مرگ و دفن خود فکر میکردند. «عبد المطلب» نظر داد که هر کس برای خود قبری بکند و هر موقع مرگ او فرا رسد، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند و اگر بیآبی و تشنگی به این طریق ادامه پیدا کند و همگی حیات خود را از دست دهند؛ بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسی که از