هر سو میکشانید، تا این که میان دو کوه «صفا» و «مروه» هفت بار به امید آب حرکت کرد و بالأخره مأیوس و ناامید به سوی فرزند بازگشت. نفسهای طفل به شماره افتاده بود و دیگر حالی برای گریستن و ضجه و ناله نداشت، امّا در چنین لحظهای، دعای ابراهیم مستجاب گشت. مادر خسته و فرسوده دید که آب زلالی از زیر پاهای اسماعیل شروع به جوشیدن کرد. مادری که شاهد آخرین لحظههای زندگی فرزند بود و یقین داشت که مرغ روح فرزند، پس از دقایقی از قفس تن پرواز خواهد کرد، با دیدن این صحنه چنان خوشحال گشت که در پوست نمیگنجید و برق حیات و زندگی در چشمانش میدرخشید. از آن آب زلال، خود و فرزندش سیراب شدند و ابرهای یأس و نومیدی که بر فراز آسمان زندگی آنان سایه افکنده بود با نسیم لطف الهی پراکنده شد. [1] پیدایش این چشمه که از آن روز «چشمه زمزم» نامیده میشود باعث گردید که مرغان هوا بر فراز آن به پرواز درآیند. طایفه «جرهم» که در نقطهای دور از این درّه زندگی میکردند؛ از پرواز مرغان و رفت و آمد پرندگان مطمئن شدند که در این حوالی آبی پیدا شده است. دو نفر از قبیله خود را برای کشف حقیقت روانه کردند. آنان پس از گشت زیاد، به مرکز رحمت الهی پی بردند. وقتی نزدیک هاجر آمدند، مشاهده کردند که زنی با یک فرزند در کنار این آب قرار دارد. از همان راه بازگشتند و جریان را به رؤسای قبیله ابلاغ کردند. آنان دسته دسته، گرداگرد این چشمه رحمت خیمه زدند و مرارت و تلخی تنهایی که «هاجر» را فرا گرفته بود؛ بدین طریق زائل شد و رشد فرزند و معاشرت کامل باعث گردید که اسماعیل با طایفه «جرهم» ازدواج کند و از حمایت و اجتماع آنان بهره کافی ببرد. چندی نگذشت که اسماعیل با دختری از آن قبیله ازدواج کرد؛ از اینرو، فرزندان اسماعیل از جانب مادر به همین طایفه میپیوندند. [1]. تفسیر قمی، ص 52، و بحار الانوار، ج 12، ص 100.