جان می دهمش بهای یک بوسه ولی
ترسم که خورد فریب و مغبون کنمش
گر چشمه چشم من بخشکد "محفوظ"
با سوز جگر چو رود جیحون کنمش
* * *
عمری است اسیر نفس کافرکیشم
جز کار خطا نمی رود از پیشم
گر مرد خداپرست درویش بود
ای وای به روز من که نادرویشم
بهتر که ز عیب خلق لب بربندم
تا باخبر از عیب درون خویشم
از بس که اسیر مال دنیا شده ام
یک لحظه به آخرت نمی اندیشم
دل مطمئن از ذکر خدا خواهد شد
از ذکر شدم غافل و در تشویشم
گویند که نوش و نیش با هم باشند
بی نوش به دل زنند هر دم نیشم
چون بیش و کم زمانه اندر گذر است
نه تنگ دل از کم و نه شاد از بیشم
دایم پی درمانم و پیدا نشود
از بس که ز فعل بد خود دل ریشم