اگر كلام را در امورى كه تقسيم در آنها عقلًا محال است فرض كنيم، مثل بارى سبحانه و وحدت و بسايطى كه از آنها مركبات تأليف مىشوند- چون مركب به بسايط منحل مىشود و واحد در هر كثرتى موجود است- علم متعلق به آن بسايط، احتياج به محلى دارد كه ما به آن محل «نفس» مىگوييم.
پس اگر آن علم به بسايط، منقسم باشد، هر كدام از آن اقسام يا علم مىباشند و يا علم نمىباشند؛ اگر اجزاء علم نباشند، مجموع آنها هم علم نخواهد بود. بلكه بايد گفت: علم عبارت از هيئت حاصله از اجتماع اجزاء است. سپس نقل كلام به اين هيئت حاصله مىكنيم و اگر اين هيئت، قبول قسمت كند، پس هيئت حاصله، اجزايى خواهد داشت و اگر آن اجزاء علم، علم باشند، لا بد براى آن علوم، متعلقى مىباشد. اگر متعلق هر يك از آنها همان متعلق علم قبل از قسمت باشد، لازم مىآيد جزء شىء مساوى با كل آن باشد. و اگر متعلق هر يك از اجزاء، جزئى از آن بسيط باشد، لازم مىآيد آنچه را بسيط فرض كرده بوديم، بسيط نباشد و اين خلف