ملاحظه فرمود كه نمىشود در اينجا كار را پيش برد، هجرت كردند به مدينه. در آنجا خوب، اشخاصى به آنها مُنْضَم شدند. ده سال هم كه در آنجا بودند تمام همّشان در اين بود كه با اين قلدرها جنگ بكنند و اينهايى كه ظالم بودند، اينهايى كه مىخواستند مردم را بخورند، اينهايى كه منافع ملتها را مىخواستند بخورند. با اينها جنگ كرد تا اينها را آن مقدارى كه شد ساقط كرد؛ ولى صبر مىكرد. اين مسلمين كه در آن وقت جنگ مىكردند، جنگهايشان جنگهايى بود كه وقتى انسان تاريخ را مىبيند تعجب مىكند كه چطور اينها با اين عدد كم اين طور شهامت داشتند. در يكى از جنگها يكى از صاحب منصبها گفت كه در آن طلايه جنگ، كه پيشقدمهايشان بودند، پيشقراولها بودند، سى هزار نفر بودند آنها، شصت هزار نفر بودند، گفت كه ما سى نفر بشويم: يكى من، بيست و نه نفر ديگر با من همراهى كنيد تا برويم سراغ اينها! ما اين شصت هزار را، سى نفرى اين شصت هزار را بزنيم تا بفهمد! هشتصد هزار نفر هم اصلِ اردوى روم بود. گفتند آخر با سى نفر نمىشود. بالاخره با او چك و چك كردند تا حاضرش كردند كه شصت نفر باشند. براى هر هزار نفر يك نفر رفتند و شكستند، شبيخون زدند و شكستند براى اينكه قوه داشتند؛ يك قوهاى بود در آنها، قوه اعتقاد به خدا. اعتقاد به خدا بايد پيدا بكنيد قوه پيدا مىكنيد. اگر چنانچه ما پشتوانهمان عبارت از خدا باشد ديگر ترس نداريم؛ اگر براى دنيا باشد بايد خيلى هم بترسيم. خوب براى دنيا مىخواهم [به] دست بياورم، چرا دنيايم را بدهم براى دنيا؟! آن كسى كه جوانش را مىدهد، اگر پشتوانهاش خدا باشد چيزى از جيبش نرفته براى اينكه رضاى خدا را به دست آورده؛ بالاتر از اين، زندگى بالاتر پيدا كرده. آن كسى كه جانش را مىدهد، اگر براى خدا باشد، پشتوانه خدا باشد، از جيبش چيزى نرفته. اما اگر دنيا باشد، اين حياتش داده است، تمام شد؛ تمام شد. نه اينكه تمام شد، نخير، اگر چنانچه براى دنيا باشد آنجا برايش چيزهاى ديگر هم هست.