انَّ الاسلامَ بَدَأَ غَريباً و سَيَعُودُ غَريباً كمَا بَدَأَ، فَطوبى لِلْغُرَباء»؛ [1] شده، حالا هم غريب است. از اول تا حالا اسلام غريب بوده است و كسى اسلام را نشناخته. آن عارفْ اسلامشناسى را به آن معانى عرفانيه و آن معانى غيبيه مىداند، و اين آدمى هم كه حالا پيدا شده است و اين اشخاصى هم كه حالا در مجلات و اينها چيز مىنويسند، اينها هم اسلامشناسى را عبارت از اين مىدانند كه حكومتش چه جورى باشد و تربيتش و چيز ظاهريش چه جورى باشد و بخش عدالت باشد و- عرض مىكنم كه- همين كه يك زندگى مادى طبيعى، وقتى به اين رسيد غايت اسلام حاصل است. اسلام غايتش اين است كه همين يك زندگى مرفه حيوانى باشد مثل ساير حيواناتى كه در كوهستانها مىچرند، به هم كار ندارند، هر كدام علف على السواء مىخورند؛ و مثل آن انسانهايى كه- مثلًا- مىگويند در اولها بوده است و همه از ماهيها على السواء مىگرفتهاند و از درياها ماهى مىگرفتهاند و از بيابانها آهو مىگرفتهاند، و يا حيوانات ديگر را مىخوردند و به هم كار نداشتهاند. آن مرتبه اعلايى بوده است كه داشته؛ اسلام دنبال اين است كه آن پيدا بشود. اسلام آمده است و ساير مكاتب الهى آمده است كه مردم را برگردانند به آن جور كه زندگى يك زندگى مرفه حيوانى باشد. آنجا با ماهى دريا زندگى مىكنند، اينجا با مرغ و ماهى! اما زندگى مرفهى باشد و- عرض مىكنم كه- عبا و كلاه انسان و علف انسان درست باشد. ما عداى اين معارف الهيه، ما عداى اين عالَم، ما فوق اين طبيعت، ادراك اين را نمىتوانند بكنند كه ما فوق اين طبيعت چى است. يك عالمى است، چه جور عالمى است، نمىتوانند ادراك بكنند. وقتى نتوانستند ادراك كنند، چه كنند؟!
بنا بر اين شما آقايان كه مشغول به تحصيل علوم هستيد، نه آنها حق دارند به شما بگويند كه به حَسَب واقع آن كسى كه اسلام را مىشناسد و مىداند اسلام چى است، نه حق مىدهد به آنها كه بگويند اين ريش و عمامهها به درد نمىخورد و اين درسها ديگر