[به فرماندهان ارتش و سپاه پيرامون صبر و استقامت در برابر ناملايمات]
زمان: اسفند 1363/ جمادىالثانى 1405
مكان: تهران، جماران
موضوع: صبر و استقامت در برابر ناملايمات
مخاطب: فرماندهان ارتش و سپاه
بسم اللَّه الرحمن الرحيم به فرماندهان سپاه و ارتش بگوييد؛ چون گزارش دادند بعضيها ناراحت هستند؛
[1] امير سرتيپ شهيد على صياد شيرازى درباره شرايط صدور پيام امام به رزمندگان در خاطرات خود چنين توضيح مىدهد:
عمليات بدر، عملياتى است كه بعد از عمليات خيبر ... در منطقه هورالعظيم و جزاير مجنون شروع شد. در اين عمليات ما از يك وحدت فرماندهى مخصوص در نيروهاى تحت امر قرارگاه كربلا مابين برادران ارتشى و سپاهى برخوردار بوديم. اينجانب علاوه بر اينكه مسئوليت فرماندهى را در قرارگاه به همراهى سردار رضايى برعهده داشتم، به شيوهاى كه با هم توافق كرده بوديم، مسئول آموزش عمليات ويژه اين بخش هم بودم. چهار تيپ سازماندهى شده بود. دو تيپ از ارتش و دو تيپ از سپاه ... عمليات شروع شد و بچههاى ما در همان اوايل شب موفق به شكستن خط شده و سر پل را گرفتند. پيشروى به طرف رودخانه دجله انجام شد ولى در پشت دجله بچهها متوقف شدند. ما فشار آورديم كه چرا توقف كرديد؟ عبور كنيد. اولين گروه به فرماندهى سردار شهيد مهدى باكرى حركت كردند ... به آن طرف رود كه مىرسند، بر اثر تيراندازى تعدادى از نيروهاى دشمن، باكرى زخمى مىشود. زمانى كه او را به قايق برمىگردانند كه به طرف عقب بياورند، با آر- پى- جى قايق را منهدم مىكنند كه ايشان به شهادت مىرسد و مفقودالجسد هم مىشود ... به ناچار دستور عقبنشينى صادر شد و با سرعت عقبنشينى انجام گرديد كه البته تا ساعت يك و نيم نيمه شب ادامه پيدا كرد. همه نيروها رفتند و امكاناتمان را كه نمىتوانستيم ببريم منفجر كرديم ... يازده- دوازده شب به قرارگاه كربلا در داخل جزيره شمالى مجنون رسيدم. ديدم تعداد زيادى از فرماندهان نشسته و عصبانى و ناراحت هستند و هيچ كس حال صحبت كردن با ديگرى را ندارد ... البته همه به اين محاسبه فكر مىكردند كه ما چه طرحى داشتيم، چه برنامهاى داشتيم كه اينطور شد؟ ... تعداد زيادى يعنى بيشترين روحيهها از هم گسيخته بود و ديگر تاب و توان نداشتند ... در هر صورت ما ديگر ديديم هيچ كارى از دستمان برنمىآيد. يگانهايى كه سازمانيافته رفته بودند، از هم پاشيده برگشتند ... دو شب بود نخوابيده بودم، همانجا افتادم و خوابيدم. صبح بلند شدم و به سختى نماز صبح را خواندم ... يكدفعه ديدم پيكى آمد و گفت: پيامى از امام دارم. پيام را كه خواندم، ديدم چقدر اين پيام عجيب است كه آدم فقط با يك مقدار تعمق متوجه مىشود كه امام چقدر در صحنه بودند. در حاليكه در جماران بود ولى اينگونه خودش را در صحنه نگه مىداشت و فرماندهى و رهبرىاش را انجام مىداد كه چقدر هم كارساز بود ... اثر اين پيام براى بنده مثل آب سردى بود كه روى آتش مىريزند و سرد مىشود، يك آرامشى پيدا كردم.