خانقاهِ دل
الا يا ايها الساقى بُرون بر حسرت دلها
كه جامت حل نمايد يكسره اسرار مشكلها
به مى بربند راه عقل را از خانقاه دل
كه اين دار الجُنون هرگز نباشد جاى عاقلها
اگر دل بستهاى بر عشق جانان جاى خالى كُن
كه اين ميخانه هرگز نيست جز مأواى بيدلها
تو گر از نشئه مى كمتر از آنى به خود آئى
بُرون شو بىدرنگ از مرز خلوتگاه غافلها
چه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم ديدى
جُدا گشتى ز باغ دوست (يار) درياها و ساحلها
تو راه جنّت و فردوس را در پيش خود ديدى
جُدا گشتى ز راه حقّ و پيوستى بباطلها
اگر دل دادهاى بر عالم هستى و بالاتر
به خود بستى ز تار عنكبوتى بس سلاسلها