پدرم و باب دار السّماطین صف میکشیدند تا او بیاید و برود. (1) و لا ینقطع پدرم متوجّه او بود و با او سخن میگفت تا اینکه چشمش به غلامان مخصوص موفّق افتاد، آنگاه به حضرت عرض کرد ای ابا محمّد! خدا مرا فدای شما کند، اگر مایلید برخیزید و به غلامانش گفت او را از پشت سماطین ببرید تا امیر یعنی موفّق او را نبیند. پس او برخاست و پدرم نیز ایستاد و با او معانقه کرد و رویش را بوسید و آن حضرت رفت. من به دربانان و غلامان پدرم گفتم وای بر شما! این که بود که پدرم با او چنین کرد؟ گفتند او مردی از علویان است که به او حسن بن علیّ میگویند و به «ابن الرّضا» معروف است و تعجّب من بیشتر شد. آن روز را دلتنگ و اندیشناک در باره او و پدرم به سر بردم و چیزی از پدرم ندیدم که تعجّب مرا بر طرف کند، تا آنکه شب شد، عادت پدرم آن بود که در ثلث اوّل شب نماز میخواند و بعد مینشست و در حوائج خود و اموری که باید به سلطان ارجاع دهد مشاوره میکرد. نماز خواند و نشست [1] و من نیز آمدم و مقابل او نشستم، گفت ای احمد کاری داری؟ گفتم آری، ای پدر جان اگر اجازه بفرمائید بپرسم. گفت پسرم به تو اجازه دادم هر چه میخواهی بپرس، گفتم پدر جان [1] فی بعض النسخ «فلمّا نظر و جلس».