به محلّ استقرار و وطنم- شهر ری- فراهم کند به گردآوری آنچه خواسته است اقدام نمایم. (1) در این میان، شبی در باره آنچه در شهر ری بازگذاشته بودم از خانواده و فرزندان و برادران و نعمتها اندیشه میکردم که ناگاه خواب بر من غلبه کرد و در خواب دیدم گویا در مکّه هستم و به گرد بیت اللَّه الحرام طواف میکنم و در شوط هفتم به حجر الأسود رسیدم آن را استلام کرده و بوسیده این دعا را میخواندم: این امانت من است که آن را تأدیه میکنم و پیمان من است که آن را تعاهد میکنم تا به ادای آن گواهی دهی. آنگاه مولایمان صاحب الزّمان- صلوات اللَّه علیه- را دیدم که بر در خانه کعبه ایستاده است و من با دلی مشغول و حالی پریشان به ایشان نزدیک شدم، آن حضرت در چهره من نگریست و راز درونم را دانست. بر او سلام کردم و او پاسخم را داد. سپس فرمود: چرا در باب غیبت کتابی تألیف نمیکنی تا اندوهت را زایل سازد؟ عرض کردم: یا ابن رسول اللَّه! در باره غیبت پیشتر رسالههایی تألیف کردهام. فرمود نه به آن طریق، اکنون تو را امر میکنم که در باره غیبت کتابی تألیف کنی و غیبت انبیاء را در آن بازگوئی، آنگاه آن حضرت- صلوات اللَّه علیه- گذشت.