مینشانید (1) و دستی به پشت او میکشید و او را میبوسید و میگفت: من هرگز بوسهای به این خوبی و پاکیزگی ندیدهام و تنی به این نرمی و خوشبوئی مشاهده نکردهام، سپس رو به ابو طالب میکرد- زیرا عبد اللَّه و ابو طالب از یک مادر بودند- و میفرمود: ای ابو طالب! برای این کودک شأن بزرگی است او را حفظ کن و نگاهدار که او یکتا و یگانه است و برای او مانند مادر باش، مبادا چیزی که بدش میآید به وی رسد، سپس او را بر گردن خود مینهاد و هفت بار طواف میکرد. عبد المطّلب میدانست که او از لات و عزّی بدش میآید و وی را با آنها مواجه نمیکرد و چون شش ساله شد مادرش آمنه در سرزمین ابواء که بین مکّه و مدینه است درگذشت، آمنه او را برای دیدار دائیهایش که از بنی عدی بودند برده بود و رسول اکرم صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم بدون پدر و مادر گردید و عبد المطّلب نسبت به او مهربانتر و حافظتر شد و حال چنین بود تا وفات عبد المطّلب نزدیک شد، ابو طالب را فراخواند و در حالی که محمّد روی سینهاش بود و او در سکرات مرگ به سر میبرد، میگریست و به ابو طالب میگفت: ای ابو طالب بنگر تا حافظ این یگانه باشی کسی که رائحه پدر استشمام نکرده و مهر مادری نچشیده: ای ابو طالب بنگر که او را نسبت به تن خود به منزله جگرت بدانی، من همه فرزندانم