پدرش از حال کودک پرسش کرد (1) و مادر گفت: او را به خاک سپردم و مدّتی به بهانه حاجت بیرون میرفت و خود را به ابراهیم میرسانید و او را در آغوش میکشید و شیر میداد و بر میگشت و چون ابراهیم به راه افتاد، مادرش آمد و همان کارها را کرد امّا چون خواست برگردد، ابراهیم جامه او را گرفت، مادر گفت چه میخواهی؟ گفت: مرا با خود ببر و او گفت بگذار تا از پدرت اجازه بگیرم. [1] و پیوسته ابراهیم در غیبت بود و خود را نهان میداشت و امرش را مکتوم میکرد تا آنگاه که ظهور کرد و فرمان خدای تعالی را آشکار نمود و خداوند قدرت خود را در باره وی نمایان ساخت، سپس دوباره غایب شد و آن وقتی بود که پادشاه طاغی او را از شهر بیرون کرد و ابراهیم گفت: از شما و آنچه جز خدا میخوانید کناره میگیرم و پروردگار خود را میخوانم و امیدوارم با خواندن پروردگارم بدبخت نباشم و خدای تعالی فرمود: چون از آنها و آنچه که میپرستیدند کناره گرفت، ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم و همه را پیامبر ساختیم و از رحمت خود بدانها بخشیدیم و برای ایشان لسان صدق علیّ قرار دادیم. [2] که مقصود علیّ بن أبی طالب علیه السّلام است، زیرا ابراهیم از خدای تعالی [1] تتمة الحدیث فی الکافی ج 8 تحت رقم 558 فلیراجع. [2] مریم: 49- 51.