در این زمینه، زبان شعرای ما پر است و نمیخواهیم واردش بشویم؛ فقط همین قدر میخواهیم اشاره کنیم به این مطلب که عرفا عشق الوهی را در فطرت همه انسانها موجود میدانند. حتی راجع به آیه وَ قَضی رَبُّک أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیاهُ[2] خدا حکم کرده است که جز او هیچ چیزی را پرستش نکنید (این را میگویم برای اینکه بدانید مطلب را تا کجاها بردهاند) عرفا حرفی گفتهاند که داد و قال فقها را بلند کردهاند؛ گفتهاند این «قضا» قضای تکوینی است و اجتنابناپذیر است (اتفاقا از ابنعباس هم روایتی در همین زمینه هست)؛ یعنی برای بشر امکان ندارد غیرخدا را پرستش کند. میگوییم پس بتپرست چیست؟ میگوید بتپرست هم خدا را پرستش میکند ولی خودش نمیداند؛ طبیعتش او را به دنبال خدا راه انداخته است، ولی اشتباه در تطبیق میکند. در همین جا حرفهایی زدهاند که سروصدا هم راه انداخته:
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بتپرستی است
این یک طنزی به این مطلب است، نه اینکه بخواهد بتپرستی به مفهوم کثیفش را تأیید کند؛ میخواهد بگوید آن بتپرست هم در واقع خداپرست است؛ یعنی آن حس پرستش واقعی خداست که او را به این طرف و آن طرف کشانده، منتها خدا را گم گرده، معبود واقعی و حقیقت را گم کرده و به مجاز چسبیده؛ پس علت چسبیدنش به مجاز، همان حس واقعی است که او را به دنبال حقیقت روان کرده است.
[1]. غزلی است که حاجی سبزواری در استقبال یکی از غزلهای حافظ گفته است. [ادامه غزل به این صورت است: