وی مطابق آنچه معمولًا در «تاریخ فلسفه» به وی نسبت میدهند معتقد بوده که علم و معرفت به محسوسات تعلق نمیگیرد زیرا محسوسات متغیر و جزئی و زایل شدنی هستند و متعلّق علم باید ثابت و کلی و دائم باشد. معرفت حقیقی درک «مثل» است که واقعیتهایی کلی و ثابت و دائم هستند و آنها معقولند نه محسوس. این معرفت عقلی برای روح هر کسی قبل از اینکه به این عالم بیاید حاصل شده زیرا روح قبل از اینکه به این عالم بیاید در عالم مجردات بوده و «مثل» را مشاهده مینموده، بعداً در اثر مجاورت و مخالطت با بدن و امور این عالم آنها را از یاد برده ولی از آنجایی که آنچه در این عالم است نمونه و پرتوی از آن حقایق است روح با احساس این نمونهها گذشتهها را به یاد میآورد و از این رو هیچیک از ادراکاتی که برای انسان در این جهان دست میدهد ادراک جدید نیست بلکه تذکر و یاد آوری عهد سابق است.
این عقیده منسوب به افلاطون شامل چند جهت است:
(1). روح قبل از تعلق به بدن موجود است.
(2). روح از ابتدای تعلق به بدن، معلومات و معقولات زیادی در باطن ذات خود همراه دارد.
(3). عقل، مقدّم بر حس است و ادراک «معانی کلّیه» مقدم است بر ادراک جزئیات.
(4). راه حصول علم مشاهده مثل است.
از همان زمان خود افلاطون به وسیله شاگردش ارسطو با این عقیده مخالفت شد