مارکسيستها بر اين باورند که دين هيچ گونه کارکرد مثبتي از دين
ندارد و نه تنها موجب تکامل حيات اجتماعي و زمينهساز سعادت بشر نميشود،
بلکه مانع تکامل انسانها و موجب تخدير ملتهاست.
آنها در فلسفهي تاريخ و تکامل اجتماعي، بر رشد ابزار توليد تأکيد
کرده و تغيير روابط اجتماعي انسانها را زاييدهي تحول ابزار توليد
دانستهاند. به زعم مارکس، با پيدايش اولين ابزار توليد، «بردهداري و
مالکيت فردي» شکل ميگيرد و در کنار اين شکلگيري «دولت و مذهب» پديد
ميآيد؛ از اين رو، دولت و مذهب حاميان سرمايهداري و مالکيت فردياند و
مثلث «زر و زور و تزوير» و «تيغ و طلا و تسبيح» را ظاهر ميسازند. بر اساس
اين نظريه، پيامبران، دستنشاندهي خرده مالکها و سرمايهداران هستند؛
به همين دليل با نفي طبقات و تحقق جامعهي بيطبقه، دين رو به زوال ميرود.
به گفتهي لنين:
آموزش و پرورش ميتواند به تضعيف دين کمک کند، اما در نهايت، خود
جريان ديالکتيکي بهترين مربي است. هنگامي که جامعهي بيطبقه تحقق يافت،
دين از ميان خواهد رفت، زيرا شرايط اجتماعي و اقتصادي که موجب پيدايش دين
ميشد، ديگر ندارد.[1]
[1] ر. ک: عليرضا پيروزمند، دين و علوم کاربردي، صص 103- 104