هزار سالهي قرون وسطا و فلسفهي اسکولاستيک شدهاند که از منظر جديدي به
انسان نگريستهاند و اگر بحثهايي چون: تهاجم فرهنگي، شبيخون فرهنگي و يا
فرهنگ خودي و بيگانه هنوز در جامعهي ما مفهوم روشني ندارند بدان جهت است
که مباني انسانشناسانهي آن مکاتب براي ما مبهم است. گروهي در عرصهي
مشروطه اسلام را فرهنگ بيگانهي به جا مانده از اعراب عربستان خواندند و
امروزه ظهور فرهنگ مبتذل غرب در اين ديار نيز فرهنگ بيگانه خوانده ميشود؛
ولي حقيقت آن است که اگر تعريف دقيق و صحيحي از انسان ارائه کنيم و
خواستهها و ارزشهاي واقعي او را بشناسيم، آنگاه فرهنگ متناسب با آن را
با فرهنگ خودي ميدانيم، گر چه از سرزمين ديگري بيايد؛ زيرا با سرزمين جان و
دل انس و الفت دارد و اگر با آن معرفت ناسازگار باشد و با انسانشناسي
راستين عقد الفت نبندد، چنان فرهنگي بيگانه است، گر چه از ديار خودمان
برويد؛ پس فرهنگشناسي ما نيز کاملاً وابسته به بحثهاي انسانشناسي است.
اگر در اقتصاد، روانشناسي اجتماعي، دين و اخلاق از تعامل
عقلاني، چگونگي ارتباط فرد با محيط و کيفيت رسيدن به غايت انساني سخن به
ميان ميآيد، همه و همه بر پايهي نگرش خاص در باب انسان است؛ از اين رو
انسانشناسي بر ساير علوم و معارف بشري تقدم دارد. از طرف ديگر، مسائلي در
دانشهاي مختلف، مخصوصاً روانشناسي، جامعهشناسي، و روانپزشکي مطرحاند
که حل آنها به حل تخصصي مسائل ريشهاي در انسانشناسي به معناي خاص بستگي
دارد؛ همچون: بحث ساحتها و ابعاد مختلف وجود انسان، مسئلهي فطرت و
فطريات آدمي، گزارهي ارتباط روح و بدن و ..
شايان ذکر است که، انسانشناسي نيز ميتواند از جهاتي متاثر از
مکاتب فلسفي باشد؛ براي مثال، کسي که طرز تفکر ماترياليسمي دارد و فقط به
عالم مادي معتقد است، طبيعتاً در باب انسان نيز گرايش تک بعدي پيدا ميکند و
به طور کلي ساحت تجرد را از او نفي ميکند.
4. بحرانهاي انسانشناسي
امروزه بحرانها و معضلات خاصي در انسانشناسي ظهور کرده است که به برخي از