نام کتاب : اللهوف في قتلي الطفوف (فارسي ) نویسنده : السيد بن طاووس جلد : 1 صفحه : 229
گفت : " پس بدان كه ديشب ، پيغمبر شما را در خواب ديدم .
به من فرمود : " اى نصرانى ! تو از اهل بهشتى .
" من از اين بشارت تعجب كردم .
اينك مى گويم : " اشهد أن لا اله الا الله وأشهد ان محمدا رسول الله
" پس از آن سر مقدس حسين ( ع ) را به سينه خود مى چسبانيد وآن را مى بوسيد
ومى گريست تا كشته شد .
داستان منهال راوى مى گويد : يكى از روزها ، زين العابدين ( ع ) از خانه بيرون رفت تا در بازارهاى دمشق قدم بزند .
منهال بن عمرو پيش آمد وگفت : " در چه حالى صبح را به شب رساندى ،
اى پسر پيغمبر ؟ " فرمود : " به گونه اى صبح كرديم كه بنى اسرائيل در ميان
قوم فرعون صبح مى كردند كه پسران آنها را مى كشتند وزنها را زنده مى
گذاشتند .
اى منهال ! جماعت عرب بر عجم افتخار مى كنند كه محمد ( ص ) عرب است
وقريش بر تمام عرب افتخار مى كند كه محمد ( ص ) از طايفه آنهاست ، در
حاليكه ما اهل بيت او هستيم ، ولى حق ما را غصب كردند وما را كشتند
وپراكنده ساختند .
پس إنا لله وانا اليه راجعون از آنچه كه ما شب را با آن به صبح
رسانديم ، اى منهال ! " [ يعنى شب را با مصيبتى بزرگ به صبح رسانديم كه آن
را به حساب خداوند مى گذاريم .
] مهيار ديلمى [1] اين شعر خود را چه نيكو سروده است : " براى
احترام رسول خدا ( ص ) ، چوبهاى منبرش را تعظيم مى كنند ، ولى فرزندان او
را زير پاى خودشان مى گذارند .
به چه قانونى فرزندان پيغمبر تابع شما شوند ؟ در صورتى كه افتخار شما به اين است كه از ياران وتابعان او هستيد .
" روزى يزيد ، على بن الحسين ( ع ) وعمرو بن حسن را طلبيد .
عمرو كودكى يازده ساله بود .
يزيد به او گفت : " آيا با پسر من ، خالد ، كشتى مى گيرى ؟ " عمرو گفت : " نه ، ولى خنجرى به من وخنجرى به او بده تا با هم بجنگيم .
[1] مهيار بن مرزويه ديلمى ، شاعرى داراى ابتكار ونوآورى بود .
در سال 428 در بغداد درگذشت .
( الاعلام ، ج 7 ، ص 317 ) .
نام کتاب : اللهوف في قتلي الطفوف (فارسي ) نویسنده : السيد بن طاووس جلد : 1 صفحه : 229