نام کتاب : نامه ها و برنامه ها نویسنده : حسن زاده آملي، حسن جلد : 1 صفحه : 119
و با اژدها در نبرد افتاد و رخش هم كمك كرد تا عاقبت سر از تن اژدها جدا
ساخت و خدا را شكر كرد .
خوان چهارم : پس از آن بر رخش سوار شد و به راه افتاد تا به چشمه اى و
سبزه زارى رسيد در كنار چشمه خوراكى ها و اسباب عيش فراهم ديد از خوراكى ها بخورد
و رود در دست بگرفت و بنواخت , زنى جادو همينكه آواز سرود شنيد حاضر شد كه
رخ خود را بسان بهار آراسته بود , رستم به ستايش خداوند لب گشود . آن زن همين
كه نام خدا را شنود رنگ وى برگشت و سياه شد و رو برگردانيد . رستم در حال كمند
بينداخت و جادو را به بند آورد و گفت تو كيستى كه آنچنان بودى و اينك نام
خدا را شنيده اى اينچنين سياه گشته اى بايد آنچنان كه هستى خويش را به من بنمايى
, رستم ديد آن زن جادو به شكل گنده پيرى بدر آمد , فى الحال خنجر كشيد و آن جادو
را دو نيم كرد و از آسيب وى ايمن بماند و خدا را شكر كرد .
خوان پنجم : پس از آن رستم به راه افتاد تا به دشتى خرم رسيد و رخش را به
چرا رها كرد و خود بياساييد , دشتبان آمد و ديد رخش در سبزه زار است و رستم در
خواب , با خشم هر چه بيشتر بسوى رستم آمد و چوبدستى كه در دست داشت بر پاى
رستم زد و با او پرخاش كرد كه چرا اسب را در دشت و سبزه زار رها كردى ؟ رستم
چيزى نگفت ولى برخاست و دو گوش دشتبان را بگرفت و هر دو را از بيخ بركند و
به دست دشتبان داد و باز دوباره بخفت . بيچاره دشتبان با دو گوش كنده و خون از
دو جانب سر روان شكايت به اولاد برد , اولاد ديوى سهمگين بود كه در آن مرز و بوم
بزرگ همه بود , اولاد چون آن بديد با سپاه خود بسوى رستم آمد و پس از نبرد
لشكر اولاد شكست خورد و رو به گريز نها و اولاد نيز گزيرى جز گريز نديد رستم به
دنبالش رخش دوانيد تا كمند بينداخت و اولاد را در كمند گرفت و او را از اسب
به زمين افكند و بدو گفت اگر خواهى خون تو را نريزم و تو را در اين سرزمين شاه
كنم بايد بنمايى كه ديو سپيد , كاوش شاه را كجا در بند كرده است ؟ اولاد
بپذيرفت و با رستم به راه افتاد .
خوان ششم : در اثناى راه ارژنگ ديو كه وى و پولاد از پهلوانان و پيروان ديو
نام کتاب : نامه ها و برنامه ها نویسنده : حسن زاده آملي، حسن جلد : 1 صفحه : 119